شنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۵

دویدن در پارک

نا گهان سرِ شب حس دویدن بهت دست می‌دهد. لباس بر تن می‌کنی و به سمت نزدیک ترین پارک می‌روی. پارک غلقله است. به روی خودت نمی‌آوری و شروع به دویدن می‌کنی. آخر می‌دانی که اگر الان ندوی، دیگر نخواهی دوید.
با آن جمعیت، دویدن برایت هیجان انگیز خواهد بود. باید مسیر آدمها را حدس بزنی تا از برخورد با آنها پرهیز کنی. اما ایرانیان هرگز قابل پیش بینی نبوده‌اند و نیستند.
باید در هنگام دویدن حواست به توپهای والیبالی که هر آن ممکن است بر فرق سرت بنشینند یا توپهای فوتبالی پس کله‌ات را نوازش کنند باشد و باید تمام تلاشت را بکنی تا راکتهای بدمینتون دماغت را با صورتت هم سطح نکنند. از همه مهمتر، باید مواظب بچه‌های قد و نیم قدی باشی که می‌دوند یا دوچرخه سواری می‌کنند. آخر ممکن است یک پسر بچه شیطان بخواهد از زیر باهایت رد شود، اما یادش نباشد که از دفعه پیش که این کار را کرده قدش کمی بلندتر شده. خودش را دچار سردرد کند و تو را دچار دردِ سر.
البته تو خودت هم در آن آشفته بازار بلای جانِ مردم خواهی بود. آن هنگام که متوجه می‌شوی در یک دیس پلو گام برداشتی و خود را درمیان سفرهء یک خانواده محترم می‌یابی که با چشمانی حیران به این مهمان نا‌خوانده می‌نگرند. و تو نیز شگفت‌زده‌ای، نمی‌دانی مرتبهء قبل که از آنجا رد شدی، آنها آنجا نبودند یا اینکه تو غرق در افکارت بودی متوجه وجودشان نشدی.
خسته از این همه هیجان، به خانه باز می‌گردی. در راه به یاد دوران خوش گذشته می‌افتی. زمانی که حداکثر تراکم در آن منطقه سی درصد و حداکثر طبقات سه طبقه بود. هر کسی در خانه‌اش یک پارک کوچک داشت. می‌توانستی در کوچه‌ها بدوی و فکر کنی در پارک هستی. اما حالا که تراکم چهار برابر شده، شصت درصد و شش طبقه، فضاهای سبز حتی جبران باغها و حیاتهای نابود شده را نمی‌کنند.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خب...بيچاره ما...همين

ناشناس گفت...

naboodam ye chand vaghti.off mikhunameshoon.ba'desh miam.