یکشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۵

حبه قند (داستان) ۰

آخرِ برج، بانک مثل حبه قندی بود که سر راه مورچه‌ها قرار گرفته‌باشد. تا وارد شدم، با دیدن جمعیت لحظه‌ای مکث کردم و خواستم برگردم اما بعد با خودم گفتم که من هم یکی از این مورچه‌ها، می‌روم تا اولین حقوقم را بگیرم.
پول را دریافت کردم و داخل کوله پشتیم گذاشتم و با خوشحالی به سمت درِ بانک رفتم. در را تا نیمه باز کرده بودم که از خارج رفتن منصرف شدم. چند قدم به عقب برگشتم و شروع کردم به چک کردن نکات ایمنی، بعد هم تسمه‌های کوله پشتی را به دور کمرم و سینه‌ام بستم. خوشحال از این همه هوش و ذکاوت که دزد خیالی با ‌آن روبرو می‌شد، از بانک خارج شدم. همانطور که داشتم برای پولها نقشه‌می‌کشیدم و با گامهایی که خطوط سفید را می‌شمردند، به سوی ماشینم در آن سوی خیابان روان بودم، ماشین دیگری مسیرم را قطع کرد.
گوشهایم سوت می‌کشیدند و دنیا به نظرم تاریک می‌آمد. انگار که یک باره جای خورشید و ماه را با هم عوض کرده باشند. با آنکه به نظرم ضربه شدید بود، اما اصلا دردی حس نمی‌کردم. خواستم از جایم بر‌خیزم که دیدم دست و پایم را نمی‌توانم تکان بدهم. در همین حال بود که صدای بسته شدن در ماشین را شنیدم و راننده را بلافاصله بر بالای سر خود دیدم. ملتمسانه نگاهش می‌کردم. مثل گوسفندی که به سلاخش می‌نگرد. نزدیکتر آمد. چشمانم فریاد کمک سر می‌دادند. اما چشمانش بی‌تفاوت بودند. در کنارم زانو زد. بندهای کوله پشتیم را باز کرد. دستم را از داخلش خارج کرد، بعد هم از کتفم گرفت و مرا به سمت خودش کشید تا با شکم بر روی زمین افتم و صورتم با آسفالت زبر و داغ مماس شود. بعد هم کوله پشتی را از دست دیگر آزاد کرد. دیگر نمی‌توانستم ببینمش. اما صدای باز شدن زیب را شنیدم و بعد از مکث کوتاهی، صدای بسته شدنش را و اندکی بعد، بسته شدنِ درِ ماشین و در نهایت صدای رفتنش را. پاهایی را می‌دیدم که در نزدیکیم ایستاده اند و این آخرین تصویر بود. آخرین تصویر از پایانِ من و پایانِ انسانیت.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

این داستان راست بود؟ است؟ امیدوارم سلامت باشی