چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

نوک برج کوه نور

بر صندلیم لمیده بودم و با دستانم تکیه‌گاهی برای سریم ساخته بودم و خسته از کار داشتم از پنجرهء اتاق به نوکِ برج کوه نور نگاه می‌کردم که کیسه‌ای پلاستیکی از آخرین طبقه خود را به نسیم سپرد و خرامان به سوی زمین به راه افتاد. در راه می‌رقصید و پرتوهای سرخِ آفتابِ دمِ غروب را منعکس می‌کرد و من شاد بودم که یک کیسهء پلاستیکی است، نه هستهء هلو یا پوست هندوانه.

هیچ نظری موجود نیست: