جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

حکایت آن طوطی و آن یکی گاو

بازرگانی یک طوطی داشت. بازرگان طوطیش را خیلی دوست می‌داشت. برای همین وقتی که قرار بود به هند برود، از طوطیش پرسید که چه سوغاتی می‌خواهد. طوطی گفت که احوال او را که در بند است به طوطیان آن دیار برساند.
بازرگان به جنگلی رفت و حکایت طوطیش را برای طوطیهایی که بر درخت نشسته بودند باز گفت. ناگهان طوطیان همگی بر زمین افتادند و تشنج کردند و مردند. بازرگان که این را دید سخت اندوهگین شد و به دیار خود بازگشت و داستان را برای طوطیش روایت کرد هنوز کلام بازرگان منعقد نشده بود که طوطیش رعشه گرفت و بر زمین افتاد و مرد. بازرگان که این را دید، ناراحت و غمگین طوطیش را از قفس خارج کرد. طوطی هم که دید میله‌ها دیگر در اطرافش نیستند، پرواز کرد رفت.
گاو همسایه هم که شاهد این ماجرا بود، در کف این ابتکاری که طوطی زده بود مانده بود. بعد از کمی تفکر، تصمیم گرفت که او هم همین ایده را به کار ببرد. به زمین افتاد دهنش کف کرد. اما هنوز رعشه‌اش به پایان نرسیده بود که صاحبش آمد و حلالش کرد.
طوطیک آزاد گشت ز قفس به جان             گاوساله اما آزاد شد زین جهان

۱ نظر:

ناشناس گفت...

نكته: گاو بيچاره بايد همين سئوال رو وقتي بازرگان به هندوستان مي رفت مي پرسيد.

سئوال: راستي چه جوري گاواي هندوستان آزادي شونو بدست اوردن؟

براي اينكه بعضي ها تو اين هچل نيوفتن

پيشنهاد: هر كي دار ميره هند اين سوالو از گاواش بپرسه