جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶

مأموریت

نقطه‌ای کوچک و آبی رنگ که به آهستگی بزرگ و بزگتر می‌شد روی نمایشگرش ظاهر شد. خیلی طول نکشید که تمام صفحه را پوشاند. وقتِ آن رسیده بود که روی صندلیش بنیشند، کمربندش را ببندد و برای فرود آماده شود. هیچ وقت از این کار خوشش نیامده بود. با اینکه اولین بارش نبود، اما هر بار در پایانِ کار حالت تهوع داشت و تا مدتی طولانی نمی‌توانست از جایش بلند شود. اما هدف بزرگی که در پیش رو داشت به او انگیزه می داد تا این همه مشقت را تحمل کند.
در را باز کرد. صبحِ زیبایی بود. نسیم خنکی به لای موهایش دوید. با خیالی راحت نفسی عمیق از هوای این سیارهء ناشناخته کشید، زیرا که به نانو فیلترهایی که در دماغش گذاشته بود اطمینان کامل داشت که هرگونه ناپاکی را به صورتِ فعال تصفیه می‌کنند. نفسش را به آرامی از دهان بیرون داد و با اعتماد به نفس کامل نسبت به موفقیت در ماموریتی در پیشِ روی داشت، دست بر روی خاک گذاشت.
در این سیاره دو گونه جاندار زندگی می‌کردند که یکی دیگری را استثمار کرده بود. البته بیاو آمده بود تا آنها را از یوغ استثمار برهاند. تنها کافی بود که به آنها راه را نشان دهد. و آنها خود بر استثمارگرانشان خواهند شورید. او آمده به اینجا، تنها به این خاطر که نسبت به هم نوعانش در ای سیاره احساس مسولیت می‌کرد. او اینکار را در دویست و پنجاه و شش سیاره دیگر هم با موفقیت انجام داده بود.
رفت و رفت و رفت، کوهها و جنگلها و دریا‌ها را پشت سر گذاشت تا به دشتی پر از هم نوعانش رسید. سخره‌ ای بلند را نشان کرد و از آن بالا رفت. بربالای آن سخره به طوری که همه صدایش را بشنود بلند فریاد زد:
هم نوعان من. عزیزان من. شما برترین موجودات این سیاره هستید، اما افسوس که خود نمی‌دانید.
آیا وقت آن نرسیده‌است که بر استثمارگرانتان بشورید و آزادی را تجربه کنید؟ ...
داشت کلمات پشت سر هم بر زبان می‌آورد. اما هیچکس کوچکترین توجهی هم نمی‌کرد. غیر از یک نفر که چشمانی درشت و براق داشت و او را برای لحظه‌ای هر چند کوتاه مدهوش زیبایی خود کرده بود. هیچکس توجه نمی‌کرد غیر از و که بلند در پاسخش فریاد زد: بــــــــــــــــــــــــــــــــعععععع. خوشحال شد. گویا کلماتش اثر کرده بود. هم همه‌ای در جمع پدیدار شد. هرکسی به هر سویی می‌دوید. انگار که گرگ به گله زده باشد که همینطور هم شده بود. و اگر نه این موجودات احمق تر از آن بودند که سخنانش را درک کنند.
گوسفندی به او تنه زد و از بالای سخره به زیر دست و پا افتاد. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد همرا جمعیت بدود تا زیر دست و پایشان له نشود. صدای گلوله‌ای شنید. این صدا را در فیلمهای تاریخی شنیده بود. برای همین فهمیده بود که صدای گلوله است. حدس زد که گرگ مرده باشد. اما نمی‌توانست آرام بگیرد، چونکه زیر دست و پای دیگران می‌ماند. می‌بایست همراهشان همچنان می‌دوید.
همه ‌چیز آرام شده بود. نفس راحتی کشید. خیالش راحت بود که دیگر از گرگ خبری نیست. گوسفندها کنار رفتند تا راه برای چوپان، این مستکبر خونخوار، باز شود. چشمش که به چوبان افتاد، به سختی انزجارش را پنهان کرد و سعی کرد که مثل دو موجود متمدن با هم گفتمانی را آغاز کنند.
سلام دوست عزیز. من از سیاره‌ای دور دست آمده بودم تا به این زبان نفهمها درس زندگی بدهم. اما از آنجایی که ذره‌ای از سخنان من در مغزشان فرو نفرفت، ماموریتم را تغییر دادم. اکنون من سفیر سیاره‌ام هستم و مایل هستم که پیامهای صلح و دوستی را ما بین دو سیاره مبادله کنم ...
چوپان با شگفتی به گوسفند خیره ماند. با خود اندیشید:«ای چرا ایجوری بع بع وکینه؟ نه کنه که مریض وشده؟ اگه بمیره چی‌وشه؟ بهتره که حلال وکینمش». (تصور کیند این قسمت را شفیعی‌جم اجرا می‌کند.) بعد هم گوسفند بیچاره را رو به قبله ضربه فنی کرد و چاقویش را بیرون کشید و حلالش کرد.
برافروختگی ذغالهایی که به سرخی خورشیدِ دمِ غروب بودند، هماهنگ با نوای نیلبک کم و زیاد می‌شد. بوی کباب پیچیده بود و گوسفندها بی‌خیالِ بی‌خیال همچنان می‌چریدند.

۹ نظر:

ناشناس گفت...

از اشتباهات املایی و انشایی و تایپی و... که بگذریم داستانی بس جالب بود !

ناشناس گفت...

عالی بود! آفرین

Real Cuckoo گفت...

سلام پینوکیو:)
می گما اگر با گربه نر ِ و روباه مکار نگردی، به حرف پری گوش بدی، ی چیزی میشی:)
راستی ترشی هم نخور،تأثیر داره:)

ناشناس گفت...

نتيجه داستان: ملت گوسفند و رهبر گوسفند نمي تونن آزاد و مستقل باشند.

نكته: آيا تابحال كسي جامعه گوسفندي آزاد، آباد و مستقل ديده؟؟؟؟!!!

تو اين فكر بودم كه يه فراخوان به دستم رسيد

فراخوان:

قابل توجه كليه سيارات، در صورت اطلاع از هر كونه جامعه گوسفندي آزاد و مستقل- مراتب را جهت برگزاري همايش ها و كنگره هاي بين سيارهاي جهت تبادل نظرات و تجربيات براي كمك رساني به گوسفندان مظلوم سياره ناشناخته به اين مركز اطلاع دهند .


رئيس مركز بين سياره اي گفتگوي تمدن گوسفندي

امضاء

آقا گرگه

Qasem گفت...

راستی چرا بیشتر پیام‌بران چوپان بوده‌اند؟

ناشناس گفت...

mamoriate jadidet bod?

ناشناس گفت...

ميشه گفت برداشت جديدي از داستان شاهزاده كوچولو بود
كه البته با وضعيت جامعه ما خيلي سازگاري داره

ناشناس گفت...

I am verily weary of thy sheepish shepherd.

ناشناس گفت...

خیلی قشنگ بود :-)