پنجشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۶
نیمهء پر لیوان
یک نظریه علمی میتواند درست، غلط یا بیارزش باشد. نوع بیارزش آن بدترین نوع است. زیرا که حتی ارزش آنرا نداشته که ثابت شود که غلط است یا ممکن نبوده که نشان داده شود غلط است. مثالش نظریات فروید هستند. حالا قاسم جان نیمهء پر لیوان را نگاه کن. یک قدم پیشرفت کردیم!
دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶
شیرینی
شیرینی میخواهید؟ لطف کنید در روز عید قدم رنجه بفرمائید تشریف بیارید منزل بعد ...
پینوشت: انتظار ندارید که آدرس رو اینجا بنویسم؟
پینوشت: انتظار ندارید که آدرس رو اینجا بنویسم؟
یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶
جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶
صبح روز عید
خوابِ خواب نبود اما بیدارِ بیدار هم نبود که زنگ خانه را زدند. صدای خروسی برادرش را شنید که گفت:«کیه؟ بفرمائید تو. الان اومدم». زیر لب زمزمه کرد «معلوم نیست که این پسره کی میخواد آداب معاشرت یاد بگیره». پتو را به کناری زد و روی تخت نشست. با یک دست موهایش را پشت سرش جمع کرد و با دست دیگر کش را از روی میز کنار تختش برداشت و به دور موهایش پیچید.
هنوز وارد دستشوئی نشده بود که برادرش که برگشته بود با صدای نخراشیده و نتراشیدهاش داد زد: «مریم! بیا برات یک بسته اورده اند». از شستن صورت منصرف شد، از پلهها رفت پایین تا ببیند چه خبر است. پایین که رسید، برادرش با نیشخندی بسته را تحویلش داد. یک جعبه مکعب شکل بود که با کاغذی به رنگ چوب کادو شده بود. روی جعبه یک غنچهء گل سرخ قرار گرفته بود. در زیر غنچه و نزدیک یکی از گوشههای جعبه تکه مقوای سفید سادهای بود که رویش نوشته شده بود«عید قربان بر شما و خانوادهء محترمتان مبارک». در پایین آن هم نام سعید به چشم میخورد.
کاغذ کادو را پاره کرد تا جعبهء مقواییِ زیرش نمایان شد. درِ جعبه را باز کرد. یک دل در یک کیسهء پلاستیکی شفاف پیچیده شده بود. به آشپزخانه رفت. جعبه و محتویاتش را روی میز گذاشت. درِ کابینت را باز کرد و کباب پز را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. به سراغ کابینت دیگری رفت و یک تخته در آورد. از یکی از کشوها هم کارد و سیخ کباب برداشت.
قلب را روی تخته گذاشت و قطعه قطعه کرد. قطعات را به سیخ کشید، رویشان نمک پاشید، داخل کباب پز گذاشت. وقتی که بوی قلب کباب شده پیچید، سیخ را برداشت و کمی مکث کرد تا خنک شود. بعد با سر انگشتانش یکی از تکه قلبها لمس کرد تا خیلی داغ نباشد و با همان حرکت به آرامی آنرا از سیخ بیرون کشید و در دهان گذاشت. «مممم..... چه خوشمزهاست!»
هنوز وارد دستشوئی نشده بود که برادرش که برگشته بود با صدای نخراشیده و نتراشیدهاش داد زد: «مریم! بیا برات یک بسته اورده اند». از شستن صورت منصرف شد، از پلهها رفت پایین تا ببیند چه خبر است. پایین که رسید، برادرش با نیشخندی بسته را تحویلش داد. یک جعبه مکعب شکل بود که با کاغذی به رنگ چوب کادو شده بود. روی جعبه یک غنچهء گل سرخ قرار گرفته بود. در زیر غنچه و نزدیک یکی از گوشههای جعبه تکه مقوای سفید سادهای بود که رویش نوشته شده بود«عید قربان بر شما و خانوادهء محترمتان مبارک». در پایین آن هم نام سعید به چشم میخورد.
کاغذ کادو را پاره کرد تا جعبهء مقواییِ زیرش نمایان شد. درِ جعبه را باز کرد. یک دل در یک کیسهء پلاستیکی شفاف پیچیده شده بود. به آشپزخانه رفت. جعبه و محتویاتش را روی میز گذاشت. درِ کابینت را باز کرد و کباب پز را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. به سراغ کابینت دیگری رفت و یک تخته در آورد. از یکی از کشوها هم کارد و سیخ کباب برداشت.
قلب را روی تخته گذاشت و قطعه قطعه کرد. قطعات را به سیخ کشید، رویشان نمک پاشید، داخل کباب پز گذاشت. وقتی که بوی قلب کباب شده پیچید، سیخ را برداشت و کمی مکث کرد تا خنک شود. بعد با سر انگشتانش یکی از تکه قلبها لمس کرد تا خیلی داغ نباشد و با همان حرکت به آرامی آنرا از سیخ بیرون کشید و در دهان گذاشت. «مممم..... چه خوشمزهاست!»
چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶
پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶
هک نشدم
بلاگر یک آدرس ای میل به شما میدهد که اگر به آن ای میل بزنید، محتوی ایمیل را در وبلاگ قرار میدهد. احتمالا یک اسپمر ناقلا این آدرس را کشف کرده و با شوق و ذوق تمام دارد از آن استفاده میکند. بیچاره نمیداند که خوانندگان اصیل این وبلاگ علاقهای به ساعتهای تقلبی ندارند.
چهارشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۶
نور ابدی یک ذهن خاموش
فیلم Eternal Sunshine of the Spotless Mind یکی از فیلمهای مورد علاقه من هست. اگه این فیلم رو ندیدید اکیداً توصیه میکنم ببینید. امروز متوجه شدم که فیلمنامهءاین فیلم به فارسی هم ترجمه شده: نور ابدی یک ذهن خاموش. اگه فیلمش دم دست نیست، خوندن این فیلمنامههم میتونه تجربهءدلپذیری باشه.
شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶
سهشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶
بریدهء جراید علمی
"There are, however, some costs associated with choosing such a partner for long-term relationship. Male height (e.g. Heald et al., 2003) and strength (Roy et al., 2002) are related to higher levels of testosterone (T), and high levels of T are associated with elevated reactive aggression (Benderlioglu et al., 2004). Since masculinity increases perceived dominance and aggressiveness (Perrett et al., 1998) it may negatively affect paternal investment. This is why one should expect that in less fertile phase of menstrual cycle or when choosing a long-term partner women might prefer men with less masculine features (Burnham et al., 2003, Gray et al., 2002 and Perrett et al., 1998)."
دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶
مادر دختر پسر: بوسه
« ... الان هم دارم پایان نامم رو تایپ میکنم. آخر این ماه باید دفاع ... » که صدای ترمز شدید آمد و بعد هم تالاپ، که صدای برخورد فولاد با فولاد، فولاد با سنگ یا فولاد با درخت نبود. صدا، صدای برخورد فولاد با گوشت و استخوان بود. مریم رو به دوست تازهاش گفت: «من میرم ببینم چه خبر شده.» و به سرعت به سمت محل تصادف رفت. یک پیکان قراضه با در باز ایستاده بود. مرد میانسالی داد و هوار میکرد و دو دستی بر سرش میکوبید. کمی آنطرفتر، جوانکی به پشت نقش بر زمین شده بود. مردم آرام آرام جمع میشدند. به سوی مصدوم دوید. بالای سرش که رسید، انگار که خودش را نقش بر زمین میدید. سعید بود. نبضش را گرفت، قلبش ایستاده بود. چادرش را از برداشت، لوله کرد و زیر گردن سعید گذاشت. کنارش نشست و شروع کرد به فشردن قلبش. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چاهارده پونزده شونزده هیفده هیجده نوزده بیست بیست و یک بیست و دو بیست و سه بیست و چاهار بیست و پنج بیست و شیش بیست و هفت بیست و هشت بیست و نه سی. نفس عمیقی کشید، بینی سعید را با دستانش گرفت، لبانش را بر روی لبانش گذاشت و به آرامی در دهانش دمید. سینهاش کمی بالا آمد. رهایش کرد. سینهاش پایین آمد. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی هوا را در دهان سعید دمید. هنوز نبضش نمیزد. دوباره شروع کرد به ماساژ قلبی. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چاهارده پونزده شونزده هیفده هیجده نوزده بیست بیست و یک بیست و دو بیست و سه بیست و چاهار بیست و پنج بیست و شیش بیست و هفت بیست و هشت بیست و نه سی. نفس عمیقی کشید، بینی سعید را با دستانش گرفت، لبانش را بر روی لبانش گذاشت و به آرامی در دهانش دمید. سینهاش کمی بالا آمد. رهایش کرد. سینهاش پایین آمد. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی هوا را در دهان سعید دمید. هنوز نبضش نمیزد. دوباره شروع کرد به ماساژ قلبی. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چاهارده پونزده شونزده هیفده هیجده نوزده بیست بیست و یک بیست و دو بیست و سه بیست و چاهار بیست و پنج بیست و شیش بیست و هفت بیست و هشت بیست و نه سی. نفس عمیقی کشید، بینی سعید را با دستانش گرفت، لبانش را بر روی لبانش گذاشت و به آرامی در دهانش دمید. سینهاش کمی بالا آمد. برخواست. سینهاش پایین آمد. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی هوا را در دهان سعید دمید. هنوز نبضش نمیزد. دوباره شروع کرد به ماساژ قلبی. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چاهارده پونزده شونزده هیفده هیجده نوزده بیست بیست و یک بیست و دو بیست و سه بیست و چاهار بیست و پنج بیست و شیش بیست و هفت بیست و هشت بیست و نه سی. نفس عمیقی کشید، بینی سعید را با دستانش گرفت، لبانش را بر روی لبانش گذاشت و به آرامی در دهانش دمید. سینهاش کمی بالا آمد. برخواست. سینهاش پایین آمد. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی هوا را در دهان سعید دمید. هنوز نبضش نمیزد. دوباره شروع کرد به ماساژ قلبی. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده چاهارده پونزده شونزده هیفده هیجده نوزده بیست بیست و یک بیست و دو بیست و سه بیست و چاهار بیست و پنج بیست و شیش بیست و هفت بیست و هشت بیست و نه سی. نفس عمیقی کشید، بینی سعید را با دستانش گرفت، لبانش را بر روی لبانش گذاشت و به آرامی در دهانش دمید. سینهاش کمی بالا آمد. برخواست. سینهاش پایین آمد. دوباره نفس عمیقی کشید و به آرامی هوا را در دهان سعید دمید. هنوز نبضش نمیزد. دوباره شروع کرد به ماساژ قلبی. یک دو سه چاهار پنج شیش هفت هشت نه ده یازده دوازده سیزده ....
شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۶
طالع بر حسب پنج مولفهءاصلی
به متولدین ماهای مختلف خصوصیات مختلف نسبت داده میشود. حتی بعضیها ادعا میکنند که از روی زمان تولد، میتوانند به خصوصیات اخلاقی یک نفر پی ببرند. برایم همیشه این سوال بوده که چقدر این موضوع با مشاهدات تجربی سازگار است. به نظرم عجیب نیست که خلق و خوی ما تابعی از زمان تولد باشه. بالاخره زمان تولد خیلی چیزها رو تعیین میکنه. دمای هوا، غذا، میزان هورمونهای بدن مادر و خیلی چیزهای دیگه در طول سال و فصل به فصل تغییر میکنند و میتوانند روی ما تاثیر بگذارند. اما تا حالا یک مشاهدهء تجربی ندیده بودم که این موضوع رو تایید یا تکذیب کنه. یعنی اینکه بیاد بیشبینی شخصیت با استفاده از زمان تولد رو با نتیجهء یک تست روانشناسی مقایسه کنه.
تا این که چند وقت پیش یک وبسایت دیدم که تلاش میکرد این دوتا رو به هم ربط بده. برای اینکار از تست پنج مولفهای استفاده کردند که شخصیت آدم رو به پنج مولفهء اصلی تقسیم میکنه. تست رو انجام میدهید و نتیجه رو میگیرید. بعد اگر بخواهید نتیجهء تست رو با یک شخصیت نوعی ماهی که در اون متولد شدید مقایسه میکنه و به شما میگه که چقدر شبیه اون هستید. مال من که مطلقا شباهتی نداشت. ولی خوب با این یکدونه نتیجه نمیشه گرفت.
تا این که چند وقت پیش یک وبسایت دیدم که تلاش میکرد این دوتا رو به هم ربط بده. برای اینکار از تست پنج مولفهای استفاده کردند که شخصیت آدم رو به پنج مولفهء اصلی تقسیم میکنه. تست رو انجام میدهید و نتیجه رو میگیرید. بعد اگر بخواهید نتیجهء تست رو با یک شخصیت نوعی ماهی که در اون متولد شدید مقایسه میکنه و به شما میگه که چقدر شبیه اون هستید. مال من که مطلقا شباهتی نداشت. ولی خوب با این یکدونه نتیجه نمیشه گرفت.
شنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۶
مادر دختر پسر
پسرک توپی زیر بغل داشت و دست دیگرش در دست مادر بود و دست دیگر مادر به دست دخترکی بود. هر سه داشتند به سمت پارک میرفتند. امروز بعد از کلی اسرار و التماس بچهها، و غرغرهای همسایهء طبقهء پایین، بچهها را از آن آپارتمان نیم وجبی بیرون آورده بود که کمی ورجه وورجه کنند و خسته شوند تا در خانه آرام بگیرند. به نزدیک پارک که رسیدند، پسرک بیقرار دست مادرش را میکشید. آنقدر کشید که بالاخره مادر رهایش کرد. دخترک هم به دنبالش رفت.
نزدیک زمین بازی نیمکت خالیی پیدا کرد رو رویش نشست. کیفش را روی نیمکت در کنارش گذاشت. دست کرد داخل کیف و کتابی را بیرون کشید. مدتها بود که شروع به خواندن کتاب کرده بود. اما خیلی کند پیش میرفت. آخر تر رو خشک کردن دوتا بچهء سه و چهار ساله اصلاً کار سادهای نبود. حتی با وجود اینکه دیگر کار نمیکرد و خانه نشین شده بود، باز هم وقت کم میآورد و نمیتوانست به خودش برسد.
کتاب را باز کرد و رفت سر صفحهای که با یک تکه مقوا نشان کرده بود: دکتر طباطبائی جراح دندان پزشک. این هفته باید میرفت که دندانش را پر کند. اینطوری احتمال اینکه فراموش کند کمتر بود.
کارت ویزیت را کمی پایین کشید، این خط را خوانده بود. کمی پایینتر، آره همینجا بود ... با یک چشم مشغول خواندن شد. با چشم دیگرش بچهها را میپائید. اما زیاد طول نکشید که گیرایی داستان چشم دیگرش را هم به خود مشغول کرد.
سرش را بالا آورد، پسرش داشت دخترک غریبهای را با شدت تاب میداد. دخترک ترسیده بود و جیغ و دادش به هوا رفته بود. بلند شد، کیفش را برداشت و به طرف تاب رفت. دست پسرش را گرفت و کنار کشید. بعد هم تاب را به آرامی متوقف کرد. مادر دخترک که به سختی با کفشهای پاشنه بلندش روی شنهای زمین بازی راه میرفت از راه رسید. با وجود مسافت کمی که دویده بود یا بهتر بگویم راه رفته بود، نفس نفس زنان غرغر کرد و گفت: «خانم چرا مواظب پسرتون نیستید. این چه طرز بچه تربیت کردنه؟» دخترک هم که پشت مادرش قایم شده بود به پسرک زبان درازی میکرد.
نگاهی به مادر انداخت، خیلی دوست داشت که از یک خانمی مثل این خانم بپرسد که چطور وقت میکند تا آنقدر به خودش برسد، آنهم برای به پارک آمدن. اما وقت مناسبی برای حل این معما نبود.
معذرت خواهی کرد. اما مادر ول کن نبود. لبخندی زد، و باز از مادر خواست آنها را ببخشد. اما انگار هرچه که او معذرت خواهی میکرد، آن مادر پر رو تر و طلبکارتر میشد. لبخند روی لبش یخ زد. دست پسرش را گرفت رویش را برگردادند. همینکه دور شد. صدای غرغرها هم قطع شد.
دخترش! تالاپی دلش ریخت. هول هولکی اطراف را نگاه کرد. در زمین بازی اثری از او نبود. پسرش گوشه مانتواش را کشید و به نمیکتی خارج از زمین بازی اشاره کرد. دخترش را دید که روی زانوی خانمی جوان نشسته بود. توپ هم در کنارشان روی نمیکت بود. دست پسرش را کشید. پسرک سعی میکرد که با قدمهای کوچکش قدمهای بزرگ مادر را همراهی کند. دو قدم میدوید، یک قدم راه میرفت.
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. بعد هم رو به آن خانم کرد و گفت: «ببخشید که مزاحم شما شده». زن جوان گفت: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
او که کمی آرام شده بود. دست بچهها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند.
از دانشگاه داشت به خانه بر میگشت. سال آخر بود و باید پایان نامه اش را جمع و جور میکرد. روزهایی را میگذراند که شروع میکنی به شک کردن. روزهایی که با تردید به گذشتهات نگاه میکنی و سعی میکنی که برای آیندهء مبهمت تصمیم گیری کنی.
راهش را کج کرد تا از داخل پارک رد شود. در پارک روی نیمکتی کنارِ زمینِ بازی نشست. کوله پشتیش را روی نیمکت رها کرد ولو شد. با حسرت به زمین بازی نگاه میکرد که پر از بچههای قد و نیم قد بود. کاش یکی از این وروجکها مال او بود ...
چشمش به پسربچهای افتاد که داشت دخترکی را تاب میداد. یاد دوران مهدکودکش افتاد که او بر روی تاب مینشست و علی هلش میداد. بعضی وقتها هم شیطنت علی گل میکرد و او را آنقدر محکم تاب میداد که جیغ میکشید. سارا جون میآمد و تاب را نگه میداشت .... راستی علی الان کجاست؟ چه میکند؟ جالب میشد اگر میتوانست او را دوباره ببیند. اما اطلاعات کافی نداشت. تنها میدانست که نامش علی بود. همین. فکرش رفت به سمت اشخاص دیگری که کنجکاو بود بداند که کجا هستند. مثلا سعید، همان حل تمرین خجالتی که چندان هم خجالتی نبود. یعنی اینکه تنها در برابر او خجالتی میشد. انگار که به او به چشم دیگری نگاه میکرد. اما در تمام آن یک سال هیچوقت چیزی نگفت و هیچ اقدامی نکرد. کاش میشد دوباره او را ببیند، شاید که ایندفعه خجالت نمیکشید ....
جیغ و داد دخترکی که تاب میخورد او را از رویایش به پارک باز گرداند. «حالا باید ساراجون بیاد» بعد به نرمی لبخند زد نظاره گر ادامهء داستان شد. اما حرکتی در نزدیکیش توجه را از تاب ربود. توپی قل خورد و به زیر نیمکت رفت. بعد دختر بچهء نازی را دید که دوان دوان به سمتش میآید. خم شد و توپ را از زیر نیمکت بیرون آورد. توپ را که دودستی گرفته بود روی زانوهایش گذاشت. دخترک جلوتر آمد. خواست که توپش را بردارد. «همینطوری نمیشه! اول باید یک بوسم بدی!» دخترک هم صورتش را کمی کج کرد و لپش را رو به او گرفت. او هم توپ را به کناری گذاشت و دخترک را بلند کرد و روی زانوهایش نشاند. او را بوسید چنان در آغوش گرفت ...
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» سرش را بالا گرفت این جمله را خانمی گفت که دست یک پسر بچه را گرفته بود. به نظر مادرِ بچه میرسید. دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. «ببخشید که مزاحم شما شده». او هم پاسخ داد: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
مادر که از نگرانی در آمده بود، دست بچه ها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند. او هم که با پای خودش آمده بود.
داشت از کنار پارک رد میشد. ترجیح داد که راهش را کمی دور کند و قدمی در داخل پارک بزند. از کنار نیمکتی رد شد که دختر و پسری در دو انتهای آن نشسته بودند. پسر که به نوک کفشهایش نگاه میکرد، هر از چندگاهی دزدکی نگاهی به صورت دختر میانداخت و زود نگاهش را به نوک کفشهایش باز میگرداند. انگار که گناهی کبیره باشد.
خودش هم چندان بهتر نبود. یاد مریم افتاد. همان دختری که سر کلاس حل تمرینش میآمد. او هم هیچ وقت نتوانست در چشمان مریم خیره شود. هیچ وقت نتوانست با او صحبت کند و حرف دلش را بزند. «راستی الان کجاست؟ چه میکنه؟ ازدواج کرده؟ کاش میشد که دوباره ببینمش». در خیالات خودش بود تا اینکه جیغ و داد دخترکی که تاب سواری میکرد دوباره توجه او را به اطراف برگرداند. باورش نمیشد! مریم کنار زمین بازی روی نیمکت نشسته بود. جشمانش برقی زد. ایندفعه دیگر نباید خجالت میکشید. باید میرفت جلو و سر صحبت را باز میکرد. قلبش به تاپ تاپ افتاد و داغی را در گوشهایش حس کرد. دیگر چیزی نمانده بود که به نیمکت برسد. توپی قل خورد و دخترکی به دنبالش آمد. ایستاد. مریم خم شد و توپ را از زیر نیمکت برداشت. بعد هم دخترک را روی زانوهایش نشاند و بوسید. «چقدر این دختر شبیه مریمه ...» خودش را سریع کنار کشید و پشت شمشادها قایم شد. رویای شیرینش خراب شده بود.
نیم خیز چند قدمی رفت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از پارک بیرون رفت و پیاده راهی خانه شد. دلش گرفته بود. چیزی که به آن نیاز داشت یک هم صحبت بود. کسی که بتواند با او درد دل کند. اما چنین کسی آنجا نبود.
نزدیک زمین بازی نیمکت خالیی پیدا کرد رو رویش نشست. کیفش را روی نیمکت در کنارش گذاشت. دست کرد داخل کیف و کتابی را بیرون کشید. مدتها بود که شروع به خواندن کتاب کرده بود. اما خیلی کند پیش میرفت. آخر تر رو خشک کردن دوتا بچهء سه و چهار ساله اصلاً کار سادهای نبود. حتی با وجود اینکه دیگر کار نمیکرد و خانه نشین شده بود، باز هم وقت کم میآورد و نمیتوانست به خودش برسد.
کتاب را باز کرد و رفت سر صفحهای که با یک تکه مقوا نشان کرده بود: دکتر طباطبائی جراح دندان پزشک. این هفته باید میرفت که دندانش را پر کند. اینطوری احتمال اینکه فراموش کند کمتر بود.
کارت ویزیت را کمی پایین کشید، این خط را خوانده بود. کمی پایینتر، آره همینجا بود ... با یک چشم مشغول خواندن شد. با چشم دیگرش بچهها را میپائید. اما زیاد طول نکشید که گیرایی داستان چشم دیگرش را هم به خود مشغول کرد.
سرش را بالا آورد، پسرش داشت دخترک غریبهای را با شدت تاب میداد. دخترک ترسیده بود و جیغ و دادش به هوا رفته بود. بلند شد، کیفش را برداشت و به طرف تاب رفت. دست پسرش را گرفت و کنار کشید. بعد هم تاب را به آرامی متوقف کرد. مادر دخترک که به سختی با کفشهای پاشنه بلندش روی شنهای زمین بازی راه میرفت از راه رسید. با وجود مسافت کمی که دویده بود یا بهتر بگویم راه رفته بود، نفس نفس زنان غرغر کرد و گفت: «خانم چرا مواظب پسرتون نیستید. این چه طرز بچه تربیت کردنه؟» دخترک هم که پشت مادرش قایم شده بود به پسرک زبان درازی میکرد.
نگاهی به مادر انداخت، خیلی دوست داشت که از یک خانمی مثل این خانم بپرسد که چطور وقت میکند تا آنقدر به خودش برسد، آنهم برای به پارک آمدن. اما وقت مناسبی برای حل این معما نبود.
معذرت خواهی کرد. اما مادر ول کن نبود. لبخندی زد، و باز از مادر خواست آنها را ببخشد. اما انگار هرچه که او معذرت خواهی میکرد، آن مادر پر رو تر و طلبکارتر میشد. لبخند روی لبش یخ زد. دست پسرش را گرفت رویش را برگردادند. همینکه دور شد. صدای غرغرها هم قطع شد.
دخترش! تالاپی دلش ریخت. هول هولکی اطراف را نگاه کرد. در زمین بازی اثری از او نبود. پسرش گوشه مانتواش را کشید و به نمیکتی خارج از زمین بازی اشاره کرد. دخترش را دید که روی زانوی خانمی جوان نشسته بود. توپ هم در کنارشان روی نمیکت بود. دست پسرش را کشید. پسرک سعی میکرد که با قدمهای کوچکش قدمهای بزرگ مادر را همراهی کند. دو قدم میدوید، یک قدم راه میرفت.
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. بعد هم رو به آن خانم کرد و گفت: «ببخشید که مزاحم شما شده». زن جوان گفت: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
او که کمی آرام شده بود. دست بچهها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند.
از دانشگاه داشت به خانه بر میگشت. سال آخر بود و باید پایان نامه اش را جمع و جور میکرد. روزهایی را میگذراند که شروع میکنی به شک کردن. روزهایی که با تردید به گذشتهات نگاه میکنی و سعی میکنی که برای آیندهء مبهمت تصمیم گیری کنی.
راهش را کج کرد تا از داخل پارک رد شود. در پارک روی نیمکتی کنارِ زمینِ بازی نشست. کوله پشتیش را روی نیمکت رها کرد ولو شد. با حسرت به زمین بازی نگاه میکرد که پر از بچههای قد و نیم قد بود. کاش یکی از این وروجکها مال او بود ...
چشمش به پسربچهای افتاد که داشت دخترکی را تاب میداد. یاد دوران مهدکودکش افتاد که او بر روی تاب مینشست و علی هلش میداد. بعضی وقتها هم شیطنت علی گل میکرد و او را آنقدر محکم تاب میداد که جیغ میکشید. سارا جون میآمد و تاب را نگه میداشت .... راستی علی الان کجاست؟ چه میکند؟ جالب میشد اگر میتوانست او را دوباره ببیند. اما اطلاعات کافی نداشت. تنها میدانست که نامش علی بود. همین. فکرش رفت به سمت اشخاص دیگری که کنجکاو بود بداند که کجا هستند. مثلا سعید، همان حل تمرین خجالتی که چندان هم خجالتی نبود. یعنی اینکه تنها در برابر او خجالتی میشد. انگار که به او به چشم دیگری نگاه میکرد. اما در تمام آن یک سال هیچوقت چیزی نگفت و هیچ اقدامی نکرد. کاش میشد دوباره او را ببیند، شاید که ایندفعه خجالت نمیکشید ....
جیغ و داد دخترکی که تاب میخورد او را از رویایش به پارک باز گرداند. «حالا باید ساراجون بیاد» بعد به نرمی لبخند زد نظاره گر ادامهء داستان شد. اما حرکتی در نزدیکیش توجه را از تاب ربود. توپی قل خورد و به زیر نیمکت رفت. بعد دختر بچهء نازی را دید که دوان دوان به سمتش میآید. خم شد و توپ را از زیر نیمکت بیرون آورد. توپ را که دودستی گرفته بود روی زانوهایش گذاشت. دخترک جلوتر آمد. خواست که توپش را بردارد. «همینطوری نمیشه! اول باید یک بوسم بدی!» دخترک هم صورتش را کمی کج کرد و لپش را رو به او گرفت. او هم توپ را به کناری گذاشت و دخترک را بلند کرد و روی زانوهایش نشاند. او را بوسید چنان در آغوش گرفت ...
« تو چرا بدون اینکه به من بگی اومدی اینجا؟» سرش را بالا گرفت این جمله را خانمی گفت که دست یک پسر بچه را گرفته بود. به نظر مادرِ بچه میرسید. دستان دخترش را گرفت و بغلش کرد. «ببخشید که مزاحم شما شده». او هم پاسخ داد: « شما ببخشید. باعث شدم که نگرانش بشید. توپش افتاده بود زیر نمیکت، اومد برش داره که با هم دوست شدیم! بهتون تبریک میگم، واقعاً دختر قشنگی دارید».
مادر که از نگرانی در آمده بود، دست بچه ها را ول کرد. هشدار داد که دور نشوند و بعد روی نیمکت کنار آن خانم جوان نشست. چیزی که نیاز داشت یک هم صحبت بود تا کمی درد دل کند. او هم که با پای خودش آمده بود.
داشت از کنار پارک رد میشد. ترجیح داد که راهش را کمی دور کند و قدمی در داخل پارک بزند. از کنار نیمکتی رد شد که دختر و پسری در دو انتهای آن نشسته بودند. پسر که به نوک کفشهایش نگاه میکرد، هر از چندگاهی دزدکی نگاهی به صورت دختر میانداخت و زود نگاهش را به نوک کفشهایش باز میگرداند. انگار که گناهی کبیره باشد.
خودش هم چندان بهتر نبود. یاد مریم افتاد. همان دختری که سر کلاس حل تمرینش میآمد. او هم هیچ وقت نتوانست در چشمان مریم خیره شود. هیچ وقت نتوانست با او صحبت کند و حرف دلش را بزند. «راستی الان کجاست؟ چه میکنه؟ ازدواج کرده؟ کاش میشد که دوباره ببینمش». در خیالات خودش بود تا اینکه جیغ و داد دخترکی که تاب سواری میکرد دوباره توجه او را به اطراف برگرداند. باورش نمیشد! مریم کنار زمین بازی روی نیمکت نشسته بود. جشمانش برقی زد. ایندفعه دیگر نباید خجالت میکشید. باید میرفت جلو و سر صحبت را باز میکرد. قلبش به تاپ تاپ افتاد و داغی را در گوشهایش حس کرد. دیگر چیزی نمانده بود که به نیمکت برسد. توپی قل خورد و دخترکی به دنبالش آمد. ایستاد. مریم خم شد و توپ را از زیر نیمکت برداشت. بعد هم دخترک را روی زانوهایش نشاند و بوسید. «چقدر این دختر شبیه مریمه ...» خودش را سریع کنار کشید و پشت شمشادها قایم شد. رویای شیرینش خراب شده بود.
نیم خیز چند قدمی رفت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از پارک بیرون رفت و پیاده راهی خانه شد. دلش گرفته بود. چیزی که به آن نیاز داشت یک هم صحبت بود. کسی که بتواند با او درد دل کند. اما چنین کسی آنجا نبود.
Photo: Lying by the leaning.
چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶
استاد
- استاد
- بله؟
- استاد، برادرمون میگه که اگه به جای استاد، بگیم اّوَسِّـَُِّتـَِّـاد (همان استاد را با کمی قر بخوانید)، نمرمون رو بیست میدید.
- بله؟
- استاد، برادرمون میگه که اگه به جای استاد، بگیم اّوَسِّـَُِّتـَِّـاد (همان استاد را با کمی قر بخوانید)، نمرمون رو بیست میدید.
سهشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶
حرفهای
یک توصیهء حرفهای بکنم.
هرچقدر هم که عجله دارید، هرچقدر هم که تلفن براتون مهمه، هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی، در جایی که نمیتونید صداهای اطراف رو پیش بینی کنید، به تلفن جواب ندهید.
هرچقدر هم که عجله دارید، هرچقدر هم که تلفن براتون مهمه، هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی، در جایی که نمیتونید صداهای اطراف رو پیش بینی کنید، به تلفن جواب ندهید.
دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶
A bed, a desk, a PC and a bookshelf will complete this heaven.
Dresden, the study room of Augustus the strong.
Dresden, the study room of Augustus the strong.
اتاق مطالعهء خواثطوص قدر قدرت یکی از خونخوارترین فرمانفرمایان سخه. در حالیکه در سخه دانشمندان در کنج دخمهای تاریک مطالعهمی کنند، فرمانفرمایان در چنین جایی بهتر است بگویم مطالعه نمیکنند.
پینوشت: متن فارسی و انگلیسی ربطی به هم ندارند.
یکشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۶
پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶
برج کج
یکشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۶
و اما من میخواهم در باز نشستگی ....
دوست دارم وقتی که باز نشسته شدم یک مغازه اسباب بازی فروشی راه بیاندازم. در این مغازه اسباببازیهایی را خواهم فروخت که خودم ساعتها با آنها بازی میکردم یا دوست دارم بازی کنم. اسباببازیهایی که فکر را ماساژ میدهند یا دست را ورزیده میکنند. اسباببازیهایی که به خلاقیت میدان میدهند یا بر شناخت ما از محیط اطرافمان میافزایند. مهم نیست که مشتری نداشته باشند. خودم با آنها بازی میکننم!
به عنوان یک پدربزرگ هم به نظرم کسب و کار جالبی هست. برای نوهها هم باید جالب باشد که یک پدر بزرگ ریش سفید با یک عالمه اسباببازیِ داشته باشند ... راستی بچهها، مادر برزگتون کو؟
البته همچنان عکس هم خواهم گرفت، داستان هم خواهم نوشت و سفر هم خواهم کرد .....
باز هم میشود یک بازی وبلاگی راه انداخت .... من حدس میزنم چند نفر بازنشسته شدند چه میکنند. بعد میگویند چه میکنند بعد حدس میزنند که چند نفر دیگر چه میکنند و .... اما باز هم حسش نیست ....
به عنوان یک پدربزرگ هم به نظرم کسب و کار جالبی هست. برای نوهها هم باید جالب باشد که یک پدر بزرگ ریش سفید با یک عالمه اسباببازیِ داشته باشند ... راستی بچهها، مادر برزگتون کو؟
البته همچنان عکس هم خواهم گرفت، داستان هم خواهم نوشت و سفر هم خواهم کرد .....
باز هم میشود یک بازی وبلاگی راه انداخت .... من حدس میزنم چند نفر بازنشسته شدند چه میکنند. بعد میگویند چه میکنند بعد حدس میزنند که چند نفر دیگر چه میکنند و .... اما باز هم حسش نیست ....
چهارشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۶
به نظر شما وقتی که بازنشسته شدم چه میکنم؟
پرسیده بودم که در دوران بازنشسگی چه خواهید کرد. اگر هم کامنت نگذاشتید، حتماً چندثانیهای به این موضوع فکر کردید و به نتیجهای هم رسیدید. حالا سوال اینست که به نظر شما من در دوران بازنشستگی چه خواهم کرد؟
البته توجه داشته باشید که من توانایی خواندن ذهن را ندارم.
البته توجه داشته باشید که من توانایی خواندن ذهن را ندارم.
جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶
وقتی که بازنشسته شدید چه میکنید؟
فرض کنید که به هرچه که میخواستید رسیدهاید و وقت بازنشسته شدنتان است تا با پس اندازی که دارید از ده سال باقی ماندهء عمرتان لذت ببرید. چه میکنید؟
پینوشت: با این میشه یکی از این بازی وبلاگی ها هم راه انداخت. اما حسش نیست.
پینوشت: با این میشه یکی از این بازی وبلاگی ها هم راه انداخت. اما حسش نیست.
پنجشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۶
سهشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶
اولین خرمالو
خدایا! این خرمالوها کی قرمز شدند که من اصلاً متوجه نشدم؟ دست و بردم و چندتایی رو فشار دادم. یکیشون رو که کمی نرمتر بود رو چیدم. مممم. یک کم گسه اما خوشمزه است. اصلاً شاید به خاطر همین گسیشه که خوشمزه است.
اولین باری که خرمالو خوردم رو به خوبی به خاطر میارم، سه سالم بود و تازه اومده بودیم به این خونه. اینقدر تازه که هنوز خونه آمادهءآماده نبود. برای همین ما موقتاً در زیرزمین، لای انبوهی از اسباب خانه که به طور ماهرانهای جاسازی شده بودند زندگی میکردیم.
یک روز که مادرم از مدرسه برگشت، چندتا از این خرمالوها رو چید. به زیر زمین اومد و با شوق و زوق یکیش رو به من داد. من هم یک گاز زدم، کمی جویدم، اَه اَه ... تف کردم بیرون. تا مدتها دیگه لب به خرمالو نزدم.
اما نمیدونم چرا الان خرمالو اینقدر خوشمزه است. حتی با پوست. حتی گس.
اولین باری که خرمالو خوردم رو به خوبی به خاطر میارم، سه سالم بود و تازه اومده بودیم به این خونه. اینقدر تازه که هنوز خونه آمادهءآماده نبود. برای همین ما موقتاً در زیرزمین، لای انبوهی از اسباب خانه که به طور ماهرانهای جاسازی شده بودند زندگی میکردیم.
یک روز که مادرم از مدرسه برگشت، چندتا از این خرمالوها رو چید. به زیر زمین اومد و با شوق و زوق یکیش رو به من داد. من هم یک گاز زدم، کمی جویدم، اَه اَه ... تف کردم بیرون. تا مدتها دیگه لب به خرمالو نزدم.
اما نمیدونم چرا الان خرمالو اینقدر خوشمزه است. حتی با پوست. حتی گس.
شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۶
۱۵ + ۵ = ۲۰
بحثی هست بر سر اینکه چرا اینکه یک نفر که در ایرانه باید ۱۵ میلیون وسیقه بزاره تا بره خارج، اما کسی که خارجه، با پنج میلیون تومان میتونه معاف بشه. یاسر هم میگه که این عین بیعدالتیه. که البته خاصیت بازار آزاده!
این طوری به داستان نگاه کنید. شرایط و میزان علاقه به مهاجرت طوری است که کسانی که در ایران هستند، پونده میلیون که سهله، حاضرند به هر قیمتی به خارج بروند. اما کسانی که خارج از ایران هستند، اصلاً علاقمند نیستند که به ایران بازگردند. به نوعی به چشم این افراد، پنج میلیون تومن هم برای برگشتن به ایران زیادیه. اگر هم که نخواهی به ایران برگردی، معافیت به چه دردت میخوره؟
این طوری به داستان نگاه کنید. شرایط و میزان علاقه به مهاجرت طوری است که کسانی که در ایران هستند، پونده میلیون که سهله، حاضرند به هر قیمتی به خارج بروند. اما کسانی که خارج از ایران هستند، اصلاً علاقمند نیستند که به ایران بازگردند. به نوعی به چشم این افراد، پنج میلیون تومن هم برای برگشتن به ایران زیادیه. اگر هم که نخواهی به ایران برگردی، معافیت به چه دردت میخوره؟
پنجشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۶
فرمانفرمای سخه
دوشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۶
زینب کجاست؟
شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت دهم : شرابی که مست نمیکند
قسمت اول
قسمت قبلی
به هوش آمده بود. نور چشمانش را میزد. اما تا جایی که یادش بود هنوز پلکهایش را نگشوده بود، و بهتر دید که همچنان بسته بمانند. خواست دستش را جلوی صورتش بگیرد تا نور کمتر آزارش دهد. اما از پشت به صندلی که روی آن نشسته بود بسته شده بود.
در آن لحظه آزادی آرزوی دومش بود. خواستهء اولش این بود که بداند این چه مخمسه ای است که در آن گرفتار آمده و چرا. بی رمق گفت: « اینجا چه خبره؟»
صدای بمی که اصلاً مهربان به نظر نمیرسید جواب داد:«تو دقیقاً همان کاری را کردی که آن فرد اعدامی کرد.»
با تعجب پرسید: «چی؟ مگه من چیکار کردم؟»
صدای سرد خیلی کوتاه جوابش را داد:«سرت را با دست چپت خواراندی.»
هنگ کرد. تاز فهمید به چه جهنمی آمده است. با خود اندیشید:«عجب! پس اگه احتمال خواراندن سر با دست چپ را هم در نظر بگیرم آنوقت احتمالاً مرگهای بیعلت توجیه میشوند. اما حیف که کاغذ و قلم ...»
تاریک شد. هیکل تنومندی در برابر چراغ گرفته بود. تا خواست نفس راحتی بکشد، آن هیکل تنومند یقهاش را گرفت و او و صندلی را با هم بلند کرد و توضیح داد: «اما علتی که من اینجا هستم این نیست. خواراندن سرت با دست جپ کافی بود تا بلافاصله بعد از آن اعدام، اعدام شوی. خصوصا که همه چیز مهیا بود». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «تو بیش از اندازه شبیه همسر فرمان فرما هستی. میخواهیم بدانیم که چرا و چه کسی تو را به اینجا فرستاده. اعتراف کن!»
- به چی اعتراف کنم؟
- تو را تروریستها فرستادهاند؟ ما میدانیم. تو را تروریستها فرستاند تا در فرصت مناسب به جای همسر فرمان فرما به او نزدیک شوی و نقشهء شومت را اجرا کنی.
گیج شده بود. نمیدانست که چه بکند. آیا اگر راستش را میگفت باور میکردند؟ احتمالاً نه. اما دروغش را هم که نمیتوانست بگوید. آنرا هم باور نمیکردند. اصلاً راست و دروغ فرقی نمیکرد. همهء راهها به تخم مرغ ختم میشدند. پس تصمیم گرفت راستش را بگوید. از مرگهای بیدلیل گفت و از صخه. از سفرش و اینکه همسر فرمان فرما همزاد احتمالی او در این سیاره است. و اینکه اگر او بمیرد احتمالاً همسر فرمان فرما هم خواهد مرد. مدتی سکوت بود. و پس از مدتی سکوت، شلپ! دست سنگینی زیر گوشش فرود آمد. بعد باز جو فریاد زد:«داستان سرایی نکن. لااقل دروغی میگفتی که باور کردنی باشد.»
در جوابش گفت: «من جز حقیقت چیزی نگفتم.» و باز هم شلپ!
دیگر نمیتوانست تحمل کند. با صدایی بیحال گفت:«باشه، اعتراف میکنم. حقیقت رو میگم». بعد شروع کرد به داستانسرایی که چطوری با تابش پرتوهایی یونشگر در خودش به صورت حساب شدهای جهش ژنتیکی به وجود آورده تا شبیه همسر فرمانفرما شود و در فرصتی مناسب دخل این دیکتاتو حقیر را بیاورد (در این لحظه بازم شلپ! هرچند که صورتش میسوخت، اما دلش لااقل خنک شد). همه چیز نوشته شد و امضاء گشت.
دستها و پاهایش به چهار سو کشیده شده بودند. اینجا دیگر آخر کار بود. و مثل خیلی از همکارانش، در این دم آخر به فلسفه روی آورده بود: «آی نویسندهء ..... این چه بلایی بود که سر من آوردی؟ آخه .... تو هم با این داستانتانت ما رو .... اصلا ببینم توی ... بلدی داستان بنویسی که آخرش ..... نشن؟»
این حرفها را که زد کمی آرام شد. بعد با لحنی آرامتر گفت: « میدونم به خاطر وجودم، به خاطر خلقتم باید ازت ممنون باشم. ولی خوب آخه چه وجودی که همش درد و رنج بود. نمیدونم شاید هم حکمتی دارد که من عقلم به آن نمیرسد.»
و من ساکت نشسته بودم.
احساس کرد که صدای نفس زدنش بلند تر شده. علامت خوبی نبود. یعنی اینکه تصویر و صدایش در استادیوم پخش میشد و این یعنی شروع مراسم و شاید آخرین فرصت او. برای همین فریاد زد: «آهای فرمانفرما! همسر تو که همزاد من است شریک زجری خواهد بود که من قرار است بکشم. او نیز خواهد مرد. مرگی به دردناکی مرگ من. شاید آنوقت حرف من را باور کنی.»
فرمانفرما از اینکه تو خطاب شده بود به شدت عصبانی بود. دستور داد که هرچه سریعتر مراسم را آغاز کنند. ذره ذره فشار بیشتر میشد و رشتههای باریکی به دور دانشمند نگون بخت پیچیده بودند تنگ و تنگتر میگشتند. دیگر نمیتوانست تحمل کند، جیغ کشید و نعره زد و فریادش تمام استادیوم را پر کرد. به طوریکه صدای دیگری شنیده نمیشد، حتی صدای شخص دیگری که جیغ میکشید و نعره میزد و فریادش تنها گوی نقرهای را پر کرده بود.
فرمانفرما میدید که معشوقش چطور دارد زجر میکشد و خون از زیر لباسش بیرون زده است. باید اعدام را متوقف میکرد تا جان همسرش را نجات دهد. با تمام توان فریاد زد: «اجرای حکم را متوقف کنید!» اما صدای او هم در میان آن همه هیاهو گم شده بود. از بس که این فیزیکدان نازک نارنجی جیغ و داد میکرد. بابا یواش! اما صدای من را هم نشنید. اگر کمی کمتر سرو صدا کرده بود شاید اعدام متوقف شده بود. اما همچنان سیمها تنگ و تنگ تر میشدند. فرمانفرما دید که چطور انگشتان همسرش از هم جدا شندند و به زمین افتاند. میدید که چطور همسرش ملتمسانه فریاد میکشد و از او کمک میخواهد. از گوی بیرون جهید. به سمت نزدیکترین نگهبان رفت، خلع سلاحش کرد. اسلحه را رو به آسمان گرفت و شلیک کرد.تفنگ خالی بود. یادش آمد که دستور خودش بود. به هولوگرام بالای تخم مرغ نگاه کرد. معلوم بود که نخها به استخوان رسیدهاند. باید کاری میکرد. به سمت اتاق کنترل راه افتاد. که کمی بالاتر از گوی بود. وارد اتاق شد. مسئول اتاق تا فرمانفرما را دید با تعجب از جا برخاست. فرمانفرما فریاد زد: «اعدام را متوقف کنید!»
- ولی قربان این از قدرت من خارج است.
- صدا و تصویر اعدام را قطع کن. تصویر گوی را نشان بده و یک میکروفن به من بده.
دستور سریعاً اجرا شد. فرمانفرما فریاد زد: «من فرمانفرای سخه دستور میدهم که اعدام متوقف شود.» در همین زمان بود که هولوگرام گوی به نمایش در آمد. بدن همسرش قطعه قطعه بر کف زمین افتاده بود.
در کنار نهری از آب، درخت بیدی چترش را گسترانده بود. در زیر این چتر، یک صندلی راحتی قرار داشت، در روی این صندلیِ راحتی فیزیکدان ما لمیده بود و مشغول نوشیدن شراب نابی بود که مست نمیکرد. دور تا دورش را حوریان ... راستی ما جنسیت این فیزیکدان رو که مشخص نکردیم. مرد بود یا زن؟ به هر حال فرقی نمیکند. برابری حقوق و مساوات این حرفها. بگذریم. دور تا دورش را حوریان یا قلمانها گرفته بودند بادش میزدند و جامش را پر نگاه میداشتند و مشت و مالش میدادند و ... این پاداشیست برای شخصیتهای داستانهای ما. چطور بود؟
پایان
پینوشت ۱: شش هزار و سیصد و بیست کلمه، بلندترین داستانم. حس میکنم نسبت به نوشتن پایاننامه مقاله این جور چیزها هیجان انگیزتر بود. حداقل چندتایی خواننده داشت.
پینوشت ۲: تصویر یک نوازنده که به خانه باز میگردد. شاید بشود انعکاس چهرهء من را در قاب ویولون سلش دید.
قسمت قبلی
به هوش آمده بود. نور چشمانش را میزد. اما تا جایی که یادش بود هنوز پلکهایش را نگشوده بود، و بهتر دید که همچنان بسته بمانند. خواست دستش را جلوی صورتش بگیرد تا نور کمتر آزارش دهد. اما از پشت به صندلی که روی آن نشسته بود بسته شده بود.
در آن لحظه آزادی آرزوی دومش بود. خواستهء اولش این بود که بداند این چه مخمسه ای است که در آن گرفتار آمده و چرا. بی رمق گفت: « اینجا چه خبره؟»
صدای بمی که اصلاً مهربان به نظر نمیرسید جواب داد:«تو دقیقاً همان کاری را کردی که آن فرد اعدامی کرد.»
با تعجب پرسید: «چی؟ مگه من چیکار کردم؟»
صدای سرد خیلی کوتاه جوابش را داد:«سرت را با دست چپت خواراندی.»
هنگ کرد. تاز فهمید به چه جهنمی آمده است. با خود اندیشید:«عجب! پس اگه احتمال خواراندن سر با دست چپ را هم در نظر بگیرم آنوقت احتمالاً مرگهای بیعلت توجیه میشوند. اما حیف که کاغذ و قلم ...»
تاریک شد. هیکل تنومندی در برابر چراغ گرفته بود. تا خواست نفس راحتی بکشد، آن هیکل تنومند یقهاش را گرفت و او و صندلی را با هم بلند کرد و توضیح داد: «اما علتی که من اینجا هستم این نیست. خواراندن سرت با دست جپ کافی بود تا بلافاصله بعد از آن اعدام، اعدام شوی. خصوصا که همه چیز مهیا بود». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «تو بیش از اندازه شبیه همسر فرمان فرما هستی. میخواهیم بدانیم که چرا و چه کسی تو را به اینجا فرستاده. اعتراف کن!»
- به چی اعتراف کنم؟
- تو را تروریستها فرستادهاند؟ ما میدانیم. تو را تروریستها فرستاند تا در فرصت مناسب به جای همسر فرمان فرما به او نزدیک شوی و نقشهء شومت را اجرا کنی.
گیج شده بود. نمیدانست که چه بکند. آیا اگر راستش را میگفت باور میکردند؟ احتمالاً نه. اما دروغش را هم که نمیتوانست بگوید. آنرا هم باور نمیکردند. اصلاً راست و دروغ فرقی نمیکرد. همهء راهها به تخم مرغ ختم میشدند. پس تصمیم گرفت راستش را بگوید. از مرگهای بیدلیل گفت و از صخه. از سفرش و اینکه همسر فرمان فرما همزاد احتمالی او در این سیاره است. و اینکه اگر او بمیرد احتمالاً همسر فرمان فرما هم خواهد مرد. مدتی سکوت بود. و پس از مدتی سکوت، شلپ! دست سنگینی زیر گوشش فرود آمد. بعد باز جو فریاد زد:«داستان سرایی نکن. لااقل دروغی میگفتی که باور کردنی باشد.»
در جوابش گفت: «من جز حقیقت چیزی نگفتم.» و باز هم شلپ!
دیگر نمیتوانست تحمل کند. با صدایی بیحال گفت:«باشه، اعتراف میکنم. حقیقت رو میگم». بعد شروع کرد به داستانسرایی که چطوری با تابش پرتوهایی یونشگر در خودش به صورت حساب شدهای جهش ژنتیکی به وجود آورده تا شبیه همسر فرمانفرما شود و در فرصتی مناسب دخل این دیکتاتو حقیر را بیاورد (در این لحظه بازم شلپ! هرچند که صورتش میسوخت، اما دلش لااقل خنک شد). همه چیز نوشته شد و امضاء گشت.
دستها و پاهایش به چهار سو کشیده شده بودند. اینجا دیگر آخر کار بود. و مثل خیلی از همکارانش، در این دم آخر به فلسفه روی آورده بود: «آی نویسندهء ..... این چه بلایی بود که سر من آوردی؟ آخه .... تو هم با این داستانتانت ما رو .... اصلا ببینم توی ... بلدی داستان بنویسی که آخرش ..... نشن؟»
این حرفها را که زد کمی آرام شد. بعد با لحنی آرامتر گفت: « میدونم به خاطر وجودم، به خاطر خلقتم باید ازت ممنون باشم. ولی خوب آخه چه وجودی که همش درد و رنج بود. نمیدونم شاید هم حکمتی دارد که من عقلم به آن نمیرسد.»
و من ساکت نشسته بودم.
احساس کرد که صدای نفس زدنش بلند تر شده. علامت خوبی نبود. یعنی اینکه تصویر و صدایش در استادیوم پخش میشد و این یعنی شروع مراسم و شاید آخرین فرصت او. برای همین فریاد زد: «آهای فرمانفرما! همسر تو که همزاد من است شریک زجری خواهد بود که من قرار است بکشم. او نیز خواهد مرد. مرگی به دردناکی مرگ من. شاید آنوقت حرف من را باور کنی.»
فرمانفرما از اینکه تو خطاب شده بود به شدت عصبانی بود. دستور داد که هرچه سریعتر مراسم را آغاز کنند. ذره ذره فشار بیشتر میشد و رشتههای باریکی به دور دانشمند نگون بخت پیچیده بودند تنگ و تنگتر میگشتند. دیگر نمیتوانست تحمل کند، جیغ کشید و نعره زد و فریادش تمام استادیوم را پر کرد. به طوریکه صدای دیگری شنیده نمیشد، حتی صدای شخص دیگری که جیغ میکشید و نعره میزد و فریادش تنها گوی نقرهای را پر کرده بود.
فرمانفرما میدید که معشوقش چطور دارد زجر میکشد و خون از زیر لباسش بیرون زده است. باید اعدام را متوقف میکرد تا جان همسرش را نجات دهد. با تمام توان فریاد زد: «اجرای حکم را متوقف کنید!» اما صدای او هم در میان آن همه هیاهو گم شده بود. از بس که این فیزیکدان نازک نارنجی جیغ و داد میکرد. بابا یواش! اما صدای من را هم نشنید. اگر کمی کمتر سرو صدا کرده بود شاید اعدام متوقف شده بود. اما همچنان سیمها تنگ و تنگ تر میشدند. فرمانفرما دید که چطور انگشتان همسرش از هم جدا شندند و به زمین افتاند. میدید که چطور همسرش ملتمسانه فریاد میکشد و از او کمک میخواهد. از گوی بیرون جهید. به سمت نزدیکترین نگهبان رفت، خلع سلاحش کرد. اسلحه را رو به آسمان گرفت و شلیک کرد.تفنگ خالی بود. یادش آمد که دستور خودش بود. به هولوگرام بالای تخم مرغ نگاه کرد. معلوم بود که نخها به استخوان رسیدهاند. باید کاری میکرد. به سمت اتاق کنترل راه افتاد. که کمی بالاتر از گوی بود. وارد اتاق شد. مسئول اتاق تا فرمانفرما را دید با تعجب از جا برخاست. فرمانفرما فریاد زد: «اعدام را متوقف کنید!»
- ولی قربان این از قدرت من خارج است.
- صدا و تصویر اعدام را قطع کن. تصویر گوی را نشان بده و یک میکروفن به من بده.
دستور سریعاً اجرا شد. فرمانفرما فریاد زد: «من فرمانفرای سخه دستور میدهم که اعدام متوقف شود.» در همین زمان بود که هولوگرام گوی به نمایش در آمد. بدن همسرش قطعه قطعه بر کف زمین افتاده بود.
در کنار نهری از آب، درخت بیدی چترش را گسترانده بود. در زیر این چتر، یک صندلی راحتی قرار داشت، در روی این صندلیِ راحتی فیزیکدان ما لمیده بود و مشغول نوشیدن شراب نابی بود که مست نمیکرد. دور تا دورش را حوریان ... راستی ما جنسیت این فیزیکدان رو که مشخص نکردیم. مرد بود یا زن؟ به هر حال فرقی نمیکند. برابری حقوق و مساوات این حرفها. بگذریم. دور تا دورش را حوریان یا قلمانها گرفته بودند بادش میزدند و جامش را پر نگاه میداشتند و مشت و مالش میدادند و ... این پاداشیست برای شخصیتهای داستانهای ما. چطور بود؟
پایان
پینوشت ۱: شش هزار و سیصد و بیست کلمه، بلندترین داستانم. حس میکنم نسبت به نوشتن پایاننامه مقاله این جور چیزها هیجان انگیزتر بود. حداقل چندتایی خواننده داشت.
پینوشت ۲: تصویر یک نوازنده که به خانه باز میگردد. شاید بشود انعکاس چهرهء من را در قاب ویولون سلش دید.
چهارشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۶
شِمر در سالن امام علی
امروز جشن فارغ التحصیلان بود و من هم به عنوان یک کف زن* دعوت شده بودم. مراسمی که باید دو نیم شروع میشد نزدیک سه شروع شد.
سخنرانی اول را نشستم. در زمان سخنرانی دوم به شدت تشنه شدم و به دنبال یک لیوان آب بیرون رفتم. آب سردکن به همراه چند لیوان یکبار مصرف بیرون بود. لیوانی پر آب کردم و به جایم برگشتم. لیوان آب به نصفه نرسیده بود که آقای محترمی آمدند و تذکر دادند که آوردن نوشیدنی به داخل سالن ممنوع میباشد. گفتم که تنها یک لیوان آب است. اما باز ایشان یادآوری نمودند که آب هم یک نوشیدنی است. لیوان را نشان دادم و گفتم که تنها یک جرعه در آن باقی مانده که آن هم الان نوشیده میشود. اما آن آقای محترم باز هم مخالفت نمودند و من تنها چاره را گذشتن از خیر سخنان رئیس، ترک مراسم با غیظ، بازگشت به اتاقم و صرف یک لیوان چای دیدم.
به خاطر ندارم که تا کنون در هیچ سالنی به خاطر همراه داشتن نوشیدنیها، حتی از نوع نوچ و رنگیش مانند چای شیرین و قهوه به بیرون راهنمایی شده باشم.
* کسی که به مراسم دعوت میشود تا کف بزند.
سخنرانی اول را نشستم. در زمان سخنرانی دوم به شدت تشنه شدم و به دنبال یک لیوان آب بیرون رفتم. آب سردکن به همراه چند لیوان یکبار مصرف بیرون بود. لیوانی پر آب کردم و به جایم برگشتم. لیوان آب به نصفه نرسیده بود که آقای محترمی آمدند و تذکر دادند که آوردن نوشیدنی به داخل سالن ممنوع میباشد. گفتم که تنها یک لیوان آب است. اما باز ایشان یادآوری نمودند که آب هم یک نوشیدنی است. لیوان را نشان دادم و گفتم که تنها یک جرعه در آن باقی مانده که آن هم الان نوشیده میشود. اما آن آقای محترم باز هم مخالفت نمودند و من تنها چاره را گذشتن از خیر سخنان رئیس، ترک مراسم با غیظ، بازگشت به اتاقم و صرف یک لیوان چای دیدم.
به خاطر ندارم که تا کنون در هیچ سالنی به خاطر همراه داشتن نوشیدنیها، حتی از نوع نوچ و رنگیش مانند چای شیرین و قهوه به بیرون راهنمایی شده باشم.
* کسی که به مراسم دعوت میشود تا کف بزند.
سهشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۶
اشتباه خوشایند
رفتیم تا در سمینب صثقص قدمی بزنیم*. سوار بر قطاری شدیم که به آنجا میرفت، اما در آنجا نمیایستاد. در ایستگاه بعدی با مشایعت پلیس پیاده شدیم. و دل به دریا زیدیم که جیب به دریا نزنیم و پیاده قصد سمینب صثقص کردیم.
بعد از اینکه از این راهی که در این عکس میبینید عبور کردیم، خوشحال بودم که قطار را اشتباه سوار شده بودم.
* اسامی مهم نیستند.
بعد از اینکه از این راهی که در این عکس میبینید عبور کردیم، خوشحال بودم که قطار را اشتباه سوار شده بودم.
* اسامی مهم نیستند.
شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶
عید شما مبارک
میدونم، میدونم ...
درستش اینه که دفترچه تلفن رو بردارم و دونه دونه بهتون زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم. یا اینکه حد اقل دونه دونه بهتون ای-میل بزنم، اما خوب دیگه چه کنیم. تنبلیه دیگه!
درستش اینه که دفترچه تلفن رو بردارم و دونه دونه بهتون زنگ بزنم و عید رو تبریک بگم. یا اینکه حد اقل دونه دونه بهتون ای-میل بزنم، اما خوب دیگه چه کنیم. تنبلیه دیگه!
آخرین اکتشاف - قسمت نهم: نخ دندان را دور انگشتتان نپیچید
قسمت قبلی
جایگاهی که گوی نقرهای در آن قرار گرفته بود به آرامی روشن شد، انگار که در فضایی خالی معلق بود. همزمان روشنایی خفیفی بر بالای آن اتاقک تخم مرغی شکل نیز ظاهر شد که بعد از چند باری چشمک زدن به تصویر سه بعدی خیلی بزرگ از سرنشینان گوی تبدیل شد. باور کردنش برایش مشکل بود. یکی از آن دو، همانی که گویا کمی درد میکشید، درست شبیه او بود، انگار که داشت در آینه به خودش نگاه میکرد.
نفر دیگر، کسی که در سمت راستِ رونوشتِ فیزیکدانمان نشسته بود، برخاست. با سرفهء خیلی خفیفی صدایش را صاف کرد و بعد گفت:«من، فرمان فرمای سخه، آغاز مراسم را اعلام میکنم.»
تصویر از آن دو رفت و به جایشان پیکر مردی برهنه که به شکل مردِ ویترویانی آویزان شده بود نمایان گشت. انگار که دستان و پاهایش هر کدام با نخهایی نا مرئی به سوئی کشیده میشدند. بیچاره رنگی به رخسارش نمانده بود و سست و بیحال به نظر میرسید. با کمی دقت میشد خطوطی محو را روی بدنش دید. خطوطی که حاصل از فشار نخهایی نازک و نامرئی بوند. انگار که دور تمام بدنش نخ پیچیده بودند و فاصلهء بین هر دو دور نخ پیچیده شده، چیزی در حدود یک سوم شعاع پیچش بود.
خطوط به تدریج پر رنگ و پر رنگتر میشدند. تا جایی که میشد درد را در چهرهاش حس کرد. تا جایی که دیگر از بیحالی در آمد و به تقلا پرداخت. تا جایی که فریاد دلخراشش روح را سوهان میکشید. تا جایی که از محل خطوط خون جاری شد. تاجایی که نخها در بدنش فرو رفتند. تا جایی انگشتانش از بدنش جدا شدند، تا جایی که دست و پایش قطعه قطعه از آن نخهای نا مرئی آویزان گشتند و تا جایی که در آخرین دم، آخرین حلقه هم به دور گردنش تنگ گشت و کارش را ساخت.
مراسم به پایان رسید. چراغها روشن شدند. اما دانشمند ما اما همچنان مات و مبهوت خیره مانده بود و سخت در فکر فرو رفته بود. و مثل همه وقتهایی که سخت در فکر فرو رفته بود، دست چپش را بالا آورد و پس کلهاش را خاراند. یکی دوباری دستش را در پس کلهاش بالا و پایین نبرده بود که صدای آژیر بلند شد. همه رویشان را به او برگرداند و یک گوی نقرهای با چراغی گردان در روبرویش ظاهر شد. دردی عظیم در وجودش حس کرد و همه چیز ناپدید شد.
قسمت بعدی
جایگاهی که گوی نقرهای در آن قرار گرفته بود به آرامی روشن شد، انگار که در فضایی خالی معلق بود. همزمان روشنایی خفیفی بر بالای آن اتاقک تخم مرغی شکل نیز ظاهر شد که بعد از چند باری چشمک زدن به تصویر سه بعدی خیلی بزرگ از سرنشینان گوی تبدیل شد. باور کردنش برایش مشکل بود. یکی از آن دو، همانی که گویا کمی درد میکشید، درست شبیه او بود، انگار که داشت در آینه به خودش نگاه میکرد.
نفر دیگر، کسی که در سمت راستِ رونوشتِ فیزیکدانمان نشسته بود، برخاست. با سرفهء خیلی خفیفی صدایش را صاف کرد و بعد گفت:«من، فرمان فرمای سخه، آغاز مراسم را اعلام میکنم.»
تصویر از آن دو رفت و به جایشان پیکر مردی برهنه که به شکل مردِ ویترویانی آویزان شده بود نمایان گشت. انگار که دستان و پاهایش هر کدام با نخهایی نا مرئی به سوئی کشیده میشدند. بیچاره رنگی به رخسارش نمانده بود و سست و بیحال به نظر میرسید. با کمی دقت میشد خطوطی محو را روی بدنش دید. خطوطی که حاصل از فشار نخهایی نازک و نامرئی بوند. انگار که دور تمام بدنش نخ پیچیده بودند و فاصلهء بین هر دو دور نخ پیچیده شده، چیزی در حدود یک سوم شعاع پیچش بود.
خطوط به تدریج پر رنگ و پر رنگتر میشدند. تا جایی که میشد درد را در چهرهاش حس کرد. تا جایی که دیگر از بیحالی در آمد و به تقلا پرداخت. تا جایی که فریاد دلخراشش روح را سوهان میکشید. تا جایی که از محل خطوط خون جاری شد. تاجایی که نخها در بدنش فرو رفتند. تا جایی انگشتانش از بدنش جدا شدند، تا جایی که دست و پایش قطعه قطعه از آن نخهای نا مرئی آویزان گشتند و تا جایی که در آخرین دم، آخرین حلقه هم به دور گردنش تنگ گشت و کارش را ساخت.
مراسم به پایان رسید. چراغها روشن شدند. اما دانشمند ما اما همچنان مات و مبهوت خیره مانده بود و سخت در فکر فرو رفته بود. و مثل همه وقتهایی که سخت در فکر فرو رفته بود، دست چپش را بالا آورد و پس کلهاش را خاراند. یکی دوباری دستش را در پس کلهاش بالا و پایین نبرده بود که صدای آژیر بلند شد. همه رویشان را به او برگرداند و یک گوی نقرهای با چراغی گردان در روبرویش ظاهر شد. دردی عظیم در وجودش حس کرد و همه چیز ناپدید شد.
قسمت بعدی
جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶
یکشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۶
افسوس
صبح که از خونه داشتم میرفتم بیرون، از جلوی در توالت که داشتم رد میشدم، یک لحظه بین اینکه الان اینجا برم دستشویی یا در دانشگاه قبل از رفتن به سر کلاس، شک کردم. تصمیم گرفتم که در دانشگاه اینکار رو بکنم.
تا اینکه سر ظهر از توالت پارکینگ بیمه سر در آوردم و به زحمت خودم رو برای افتار به خونه رسوندم.
کاش همون صبح در خونه رفته بودم دستشوئی ...
تا اینکه سر ظهر از توالت پارکینگ بیمه سر در آوردم و به زحمت خودم رو برای افتار به خونه رسوندم.
کاش همون صبح در خونه رفته بودم دستشوئی ...
پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت هشتم: گوی نقرهای شباهتی به تخم مرغ ندارد
قسمت قبلی
از جایش بلند شد. پهلویش درد میکرد. به طوری که نمیتوانست راحت راه برود. لنگان لنگان و به آرامی به دنبال جمعیت رفت تا به مرکز پارک، جایی که یک استوانه خیلی بزرگ بود رسید. در پایین استوانهها سوراخهایی بود که مردم از آنها وارد استوانه میشدند. او هم مثل بقیه داخل شد.
دهنش باز مانده بود. عظمتش از داخل خیلی بیشتر بود. داخل استوانه دقیقا به شکل یک سهمیگونِ کامل بود که وسطش عمیقترین قسمت آن بود. دور تا دورش هم سکوهایی برای نشستن قرار داشتند. از خودش پرسید: «واقعاً چه ورزشی ممکنه در این استادیوم عجیب و غریب انجام بگیره؟». با پهلوی دردناکش به سختی چند پلهای بالا رفت و در یک جای خالی به انتظار شروع بازی نشست.
از یکی از سوراخهایی که در پایینترین سطح قرار داشت، درست جایی که مرز بین جمعیت و زمین بازی بود، یک گلولهء بزرگ نقرای رنگ با درخششی آینهگون وارد زمین شد. به آرامی به سمت مرکز زمین شتاب گرفت و بعد از چندباری نوسان حول گودترین نقطه، ایستاد. همه ساکت شده بوند و از احدی صدایی در نمیآمد. بعد از چندثانیه سکون، گوی نقرهای به آرامی شروع به حرکت کرد و با سرعتی ثابت از دیوار استادیوم به سمت حفرهای که درست به اندازهء خودش بود بالا رفت. حفره درست در میانه محل تماشاچیان بود. نه آنقدر دور از زمین بازی که جزئیات به چشم نیایند و نه آنقدر نزدیک به زمین بازی که میدان دید محدود باشد، یعنی بهترین نقطهء استادیوم.
گوی که تا نیمه در حفره فرو رفته بود، چند ثانیهای بیحرکت ماند. بعد به آرامی شکافی پدیدار شد و نیمهء بالایی گوی به زیر آن رفت. انگار که گویی در کار نبوده است. درون گوی دو نفر نشسته بودند که با باز شدن گوی، ایستادند. و با ایستادنشان، همهء جمعیت حاضر در استادیوم ایستادند. اما گویا یکی از آن دو نفر، همانی که در سمت چپ بود، در ایستادن مشکل داشت و به سختیِ دانشمند ما از جایش برخواست. بعد از اینکه همه ایستادند، اصواتی گوش خراش تمام استادیوم را پر کرد. دانشمند ما هم همینکه خواست گوشهایش را بگیرد، متوجه شد که انگار برای دیگران این صدا خیلی هم دلنواز بود. نباید کاری میکرد که متوجه میشدند او غریبه است. برای همین به سختی تحمل کرد تا اینکه دوباره سکوت همهجا را فرا گرفت، البته به غیر از گوشهای او که هنوز سوت میکشیدند. آندو نشستند، همه نشستند. بعد هم به آرامی همه همهء ملایمی در بین جمعیت در گرفت. اما وقتی که کف استادیوم سوراخی باز شد و جسمی به شکل تخممرق بیرون آمد، همه ساکت شدند.
سکوت را فریادی شکست. فریاد از داخل یکی از تونلهای منتهی به زمین بازی میآمد و لحظه به لحظه بیشتر میشد تا اینکه سه نفر پدیدار شدند. دو نفر در پیش میرفتند و نفر سوم را که فریاد میکشید و تقلا میکرد را به دنبال خود میکشیدند. به نزدیکی تخم مرغ که رسیدند، در کوچکی باز شد. جوانک دست بسته را به زور به داخل فرستادند و خودشان هم به دنبالش وارد اتاقک تخمرغی شدند. در بسته شد و صدا قطع.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حتی چراغهای استادیوم نیز به آرامی ساکت شدند. تنها چیزی که دیده میشد خطوطی محو از دو سایهء جنبان بود، سایه آن دو نفر که از اتاقک با حالت نیمهدو دور میشدند.
قسمت بعدی
از جایش بلند شد. پهلویش درد میکرد. به طوری که نمیتوانست راحت راه برود. لنگان لنگان و به آرامی به دنبال جمعیت رفت تا به مرکز پارک، جایی که یک استوانه خیلی بزرگ بود رسید. در پایین استوانهها سوراخهایی بود که مردم از آنها وارد استوانه میشدند. او هم مثل بقیه داخل شد.
دهنش باز مانده بود. عظمتش از داخل خیلی بیشتر بود. داخل استوانه دقیقا به شکل یک سهمیگونِ کامل بود که وسطش عمیقترین قسمت آن بود. دور تا دورش هم سکوهایی برای نشستن قرار داشتند. از خودش پرسید: «واقعاً چه ورزشی ممکنه در این استادیوم عجیب و غریب انجام بگیره؟». با پهلوی دردناکش به سختی چند پلهای بالا رفت و در یک جای خالی به انتظار شروع بازی نشست.
از یکی از سوراخهایی که در پایینترین سطح قرار داشت، درست جایی که مرز بین جمعیت و زمین بازی بود، یک گلولهء بزرگ نقرای رنگ با درخششی آینهگون وارد زمین شد. به آرامی به سمت مرکز زمین شتاب گرفت و بعد از چندباری نوسان حول گودترین نقطه، ایستاد. همه ساکت شده بوند و از احدی صدایی در نمیآمد. بعد از چندثانیه سکون، گوی نقرهای به آرامی شروع به حرکت کرد و با سرعتی ثابت از دیوار استادیوم به سمت حفرهای که درست به اندازهء خودش بود بالا رفت. حفره درست در میانه محل تماشاچیان بود. نه آنقدر دور از زمین بازی که جزئیات به چشم نیایند و نه آنقدر نزدیک به زمین بازی که میدان دید محدود باشد، یعنی بهترین نقطهء استادیوم.
گوی که تا نیمه در حفره فرو رفته بود، چند ثانیهای بیحرکت ماند. بعد به آرامی شکافی پدیدار شد و نیمهء بالایی گوی به زیر آن رفت. انگار که گویی در کار نبوده است. درون گوی دو نفر نشسته بودند که با باز شدن گوی، ایستادند. و با ایستادنشان، همهء جمعیت حاضر در استادیوم ایستادند. اما گویا یکی از آن دو نفر، همانی که در سمت چپ بود، در ایستادن مشکل داشت و به سختیِ دانشمند ما از جایش برخواست. بعد از اینکه همه ایستادند، اصواتی گوش خراش تمام استادیوم را پر کرد. دانشمند ما هم همینکه خواست گوشهایش را بگیرد، متوجه شد که انگار برای دیگران این صدا خیلی هم دلنواز بود. نباید کاری میکرد که متوجه میشدند او غریبه است. برای همین به سختی تحمل کرد تا اینکه دوباره سکوت همهجا را فرا گرفت، البته به غیر از گوشهای او که هنوز سوت میکشیدند. آندو نشستند، همه نشستند. بعد هم به آرامی همه همهء ملایمی در بین جمعیت در گرفت. اما وقتی که کف استادیوم سوراخی باز شد و جسمی به شکل تخممرق بیرون آمد، همه ساکت شدند.
سکوت را فریادی شکست. فریاد از داخل یکی از تونلهای منتهی به زمین بازی میآمد و لحظه به لحظه بیشتر میشد تا اینکه سه نفر پدیدار شدند. دو نفر در پیش میرفتند و نفر سوم را که فریاد میکشید و تقلا میکرد را به دنبال خود میکشیدند. به نزدیکی تخم مرغ که رسیدند، در کوچکی باز شد. جوانک دست بسته را به زور به داخل فرستادند و خودشان هم به دنبالش وارد اتاقک تخمرغی شدند. در بسته شد و صدا قطع.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حتی چراغهای استادیوم نیز به آرامی ساکت شدند. تنها چیزی که دیده میشد خطوطی محو از دو سایهء جنبان بود، سایه آن دو نفر که از اتاقک با حالت نیمهدو دور میشدند.
قسمت بعدی
شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت هفتم: گراف همبند
قسمت قبلی
هرچند که جامعه شناس نبود. اما خوب در یک جامعه که زندگی میکرد. مگر میشد که بدون شناختن جامعهای، عضوی از آن بود؟ برا همین تصمیم گرفت اندکی در آن حال بماند. تا هم کمی حالش بهتر شود و هم کمی کنجکاویش ارضا شود. از حالت نیم خیز به چهار زانو تغییر وضعیت داد و گوشهایش را تیز کرد.
بیچاره حق هم داشت. آخر مدتها بود که در صخه از این شیوههای پیش پا افتاده برای بقای نسل استفاده نمیشد. در آنجا یک پایگاه عظیم داده وجود داشت که هر کس که میخواست همسر انتخاب کند، به آنجا میرفت. در داخل دستگاه الکترومگنتو آنسفلالو نوکلیرگرام میگذاشتنش. کار این دستگاه این بود که یک گراف همبند از ذهن شخص بسازد. بعد با نمونهگیری از خونش، نقشهء تمام ژنومش را بدست میآوردند. اطلاعات مربوط به ژنوم و گراف مغزیش را وارد پایگاه داده میکردند تا یک شریک مناسب پیدا شود. اگر هم پیدا نشد، اطلاعات در آن پایگاه ذخیره میشد تا هنگامی که یک نمونهء مناسب وارد دستگاه شود. بعضی وقتها این تا وقتی آنقدر طولانی میشد که مهلت سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهای به پایان میرسید. با این حال، این روش بهترین روش ممکن بود که میتوانست ازواجی با بیشترین سازگاری ذهنی ممکن ایجاد کند. و از آنجایی که حاصل آمیخته شدن ژنومشان هم شبیهسازی میشد، این روش تضمین میکرد که فرزندانی سالم و با شانس بقای بسیار خواهند داشت که حتی در مواردی ممکن بود سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و سیزده ثانیه زندگی کنند.
- خوب دیگه بسه، پاشو. کلی کار داریم.
- یک خورده دیگه صبر کن. تازه داره به جاهای هیجان انگیزش میرسه.
- بابا مردمِ دو تا سیاره منتظر تو هستند.
- هنوز گیجم، سرم هم درد میکنه. یک خورده دیگه صبر کن. میخواهم ببینمیم آخر و عاقبت این دوتا چی میشه.
- ببینم، سرت درد میکنه یا منتظر آخر و عاقبت اون دوتا هستی؟
- خوب بیشتر حس کنجکاوی دانشمندیم گل کرده.
- که این طور.
شلپ! پسرک مات و مبهوت در حالیکه با یک دستش داشت صورتش را میمالید، با افسوس به دخترک نگاه میکرد که به سرعت درو میشد. چقدر دستان سنگینی داشت.
- خوب دیگه پاشو. تموم شد.
- قبول نیست. تو جر زدی. داشت خوب پیش میرفت.
- دیگه روت رو زیاد نکن. هنوز به این سیاره نیومده، داری واسه ما روابط عاشقانه رو هم پیشبینی میکنی؟
- اصلاً میدونی چیه؟ من دیگه برای تو کار نمیکنم. هفت قسمت گذشته. هنوز حکمم نیومده. بیمه هم که نیستم. اونم با این کار به این خطرناکی: سفر بین دنیاهای موازی.
- پاشو باز بون خوش برگرد سر کارت. ملت منتظرند.
- من از جام تکون نمیخورم. مثلا چیکار میخواهی بکنی؟
پسرک از جایش بلند شد. خیلی عصبانی بود. باید عقدهاش را جایی خالی میکرد. تنها جای دم دست هم پهلوی فیزیکدان ما بود که میزبان لگد این جوان شکست خورده در عشق شد.
- حالا چرا میزنی. باشه بابا. رفتم.
- حالا شدی یک دانشمند خوب. جمعیت رو میبینی؟ پاشو برو ببین چه خبره.
- لازم نیست دستور بدی. خودم کارم رو بلدم. تو فقط تایپش کن.
قسمت بعدی
هرچند که جامعه شناس نبود. اما خوب در یک جامعه که زندگی میکرد. مگر میشد که بدون شناختن جامعهای، عضوی از آن بود؟ برا همین تصمیم گرفت اندکی در آن حال بماند. تا هم کمی حالش بهتر شود و هم کمی کنجکاویش ارضا شود. از حالت نیم خیز به چهار زانو تغییر وضعیت داد و گوشهایش را تیز کرد.
بیچاره حق هم داشت. آخر مدتها بود که در صخه از این شیوههای پیش پا افتاده برای بقای نسل استفاده نمیشد. در آنجا یک پایگاه عظیم داده وجود داشت که هر کس که میخواست همسر انتخاب کند، به آنجا میرفت. در داخل دستگاه الکترومگنتو آنسفلالو نوکلیرگرام میگذاشتنش. کار این دستگاه این بود که یک گراف همبند از ذهن شخص بسازد. بعد با نمونهگیری از خونش، نقشهء تمام ژنومش را بدست میآوردند. اطلاعات مربوط به ژنوم و گراف مغزیش را وارد پایگاه داده میکردند تا یک شریک مناسب پیدا شود. اگر هم پیدا نشد، اطلاعات در آن پایگاه ذخیره میشد تا هنگامی که یک نمونهء مناسب وارد دستگاه شود. بعضی وقتها این تا وقتی آنقدر طولانی میشد که مهلت سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهای به پایان میرسید. با این حال، این روش بهترین روش ممکن بود که میتوانست ازواجی با بیشترین سازگاری ذهنی ممکن ایجاد کند. و از آنجایی که حاصل آمیخته شدن ژنومشان هم شبیهسازی میشد، این روش تضمین میکرد که فرزندانی سالم و با شانس بقای بسیار خواهند داشت که حتی در مواردی ممکن بود سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و سیزده ثانیه زندگی کنند.
- خوب دیگه بسه، پاشو. کلی کار داریم.
- یک خورده دیگه صبر کن. تازه داره به جاهای هیجان انگیزش میرسه.
- بابا مردمِ دو تا سیاره منتظر تو هستند.
- هنوز گیجم، سرم هم درد میکنه. یک خورده دیگه صبر کن. میخواهم ببینمیم آخر و عاقبت این دوتا چی میشه.
- ببینم، سرت درد میکنه یا منتظر آخر و عاقبت اون دوتا هستی؟
- خوب بیشتر حس کنجکاوی دانشمندیم گل کرده.
- که این طور.
شلپ! پسرک مات و مبهوت در حالیکه با یک دستش داشت صورتش را میمالید، با افسوس به دخترک نگاه میکرد که به سرعت درو میشد. چقدر دستان سنگینی داشت.
- خوب دیگه پاشو. تموم شد.
- قبول نیست. تو جر زدی. داشت خوب پیش میرفت.
- دیگه روت رو زیاد نکن. هنوز به این سیاره نیومده، داری واسه ما روابط عاشقانه رو هم پیشبینی میکنی؟
- اصلاً میدونی چیه؟ من دیگه برای تو کار نمیکنم. هفت قسمت گذشته. هنوز حکمم نیومده. بیمه هم که نیستم. اونم با این کار به این خطرناکی: سفر بین دنیاهای موازی.
- پاشو باز بون خوش برگرد سر کارت. ملت منتظرند.
- من از جام تکون نمیخورم. مثلا چیکار میخواهی بکنی؟
پسرک از جایش بلند شد. خیلی عصبانی بود. باید عقدهاش را جایی خالی میکرد. تنها جای دم دست هم پهلوی فیزیکدان ما بود که میزبان لگد این جوان شکست خورده در عشق شد.
- حالا چرا میزنی. باشه بابا. رفتم.
- حالا شدی یک دانشمند خوب. جمعیت رو میبینی؟ پاشو برو ببین چه خبره.
- لازم نیست دستور بدی. خودم کارم رو بلدم. تو فقط تایپش کن.
قسمت بعدی
چهارشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۶
سهشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۶
شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۶
دکاتِر
دو نوع دکتر وجود دارند:
نوع اول وقتی که دیر به محل کارش میرود، همهء مراجعین فرصت را غنیمت شمرده و خوشحال و خندان به خانه میروند.
نوع دوم وقتی که دیر به محل کارش میرود. هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. همه عصبانی میشوند و دکتر را به باد ناسزا میگیرند.
نوع اول وقتی که دیر به محل کارش میرود، همهء مراجعین فرصت را غنیمت شمرده و خوشحال و خندان به خانه میروند.
نوع دوم وقتی که دیر به محل کارش میرود. هیچ کس از جایش تکان نمیخورد. همه عصبانی میشوند و دکتر را به باد ناسزا میگیرند.
پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت ششم: چمن خیلی خیس است
قسمت قبلی
هم همهای بود. هر کسی داشت دلیلی بر له یا علیه فرستادن یک نفر به سخه را برای اطرافیانش بازگو میکرد. تق تق تق .... دانشمند داستان ما قلمش را چندباری به لیوان نیمه پر آبش کوبید.
با صدایی که سعی میکرد از تمام صداهای موجود در اتاق بلندتر باشد گفت: «همکاران عزیز لطفاً توجه کنید. این همه بحث بیمورد است. من خودم داوطلبانه حاضر به انجام این مأموریت هستم. نیازی به این همه فلسفه باز کنی (متضاد فلسفه بافی) نیست. من با کمال میل حاضرم که تمام خطرها را به جان بخرم ». و زیر لب طوری که کسی نمیشنوید زمزمه کرد: «که بلکه از ماجرای خواب سر در بیارم».
پیرمردی که در اواخر عمر سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهاش بود، صدایش را به اعتراض از میان جمع بلند کرد: «این موضوع چیزی نیست که به اختیار تو یا هر کس دیگری باشد. تنها شوراست که صلاحیت تصمیم گیری در این مورد را دارد. تو جوان و پرانرژی هستی، همینطور هم احساساتی و خام. خهثبتصخهثبت هم که نیستی (خهثبتصخهثبت معادل همان کبری خودمان است). بنابراین شرایط لازم را برای اتخاذ تصمیمی چنان مهم نداری.»
با عصبانیتی که تا کنون نظیرش در صخه دیده نشده بود جلسه را ترک کرد. او توجه به این حرفها نمیکرد. انتخابش را کرده بود. نیازی هم به تأیید آنها نداشت. میدانست که باید چه کند.
همه جا ظلمات مطلق بود. حس زمان و مکان را از دست داده بود. میچرخید و میچرخید و میچرخید. انگار که هزار تکه شده بود که همه جا بود و هیچ جا نبود. از دور نقطهای روشن دید. به پردهء سینما میمانست که تصاویر بر رویش حرکت میکردند. دو بعدی بود، اما نه. سه بعدی بود، اما گویا او چهار بعدی شده بود برای همین سه بعد برایش مثل دو بعد میمانست. از این مشاهدهء جالب سر کیف بود که بنگ .... به زمینِ نه چندان سفتی کوبیده شد.
پسرک با صدایی که سعی میکرد خیلی مودبانه باشد پرسید: «من فقط از شما فقط یک سوال میپرسم. دوست دارم که که جوابش رو رک و رو راست بدین. نه به من بلکه به خودتون. اگه به من هم گفتین اشکالی نداره. اما حداقل جوابش رو به خودتون بدین. اون سوال هم اینه که اگه من و شما در یک اتاق دربسته باشیم، یا تک و تنها وسط یک جنگل، یا در اعماق یک چاه تاریک، یا در یک قطار متروک، یا در یک انبار سیب زمینی، یا وسط کویر کنار دریاچه نمک، در میان یک بیشه، یا در کلبهای متروک بر بلندای کوه قاف... چه احساسی بهتون دست میده؟ امنیت یا نا امنی؟»
دخترک با صدایی که بوی خجالت میداد گفت: «اما شما سوال من رو جواب ندادین».
پسرک در پاسخش گفت: «شما این سوال رو جواب بدین، دیگه هیچ سوال دیگهای مهم نیست. اصلاً هیچ سوال دیگهای وجود نداره که جواب بخواد.»
نیم خیز شد. سردی و خیسی چمنها تا مغز استخوانش رسیده بود. معلوم بود که مدت زیادی در آن وضعیت است. زیر لب غرغر کرد: «این لباسهای سخهای ضد آب نیستند که هیچ، سیستم تنظیم حرارت و اتوماتیک هم ندارن.» بعد هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نیمکت بود که در یک انتهایش پسرکی نشسته بود و در انتهای دیگرش دخترکی. مابینشان هم به اندازه پنج شش نفری جای خالی وجود داشت. مانده بود که چرا ایندو با چنان گفتگوی عاشقانهای که با هم دارند، آنقدر از هم دور نشستهاند. عجب سیارهء عجیبی بود! خیلی دوست داشت که بماند و یواشکی به این مکالمهء عاشقانه گوش بدهد، اما برای کار مهمتری آمده بود. وقت اینکارها را نداشت، تخصصش را هم نداشت، زیرا که او جامعه شناس نبود.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس چمنِ خیلی خیس دم دست نداشم. یک پنجرهء اتاقی در یکی از کاخهای آگوستوس قدر. عکس یک کم دست کاری شده.
هم همهای بود. هر کسی داشت دلیلی بر له یا علیه فرستادن یک نفر به سخه را برای اطرافیانش بازگو میکرد. تق تق تق .... دانشمند داستان ما قلمش را چندباری به لیوان نیمه پر آبش کوبید.
با صدایی که سعی میکرد از تمام صداهای موجود در اتاق بلندتر باشد گفت: «همکاران عزیز لطفاً توجه کنید. این همه بحث بیمورد است. من خودم داوطلبانه حاضر به انجام این مأموریت هستم. نیازی به این همه فلسفه باز کنی (متضاد فلسفه بافی) نیست. من با کمال میل حاضرم که تمام خطرها را به جان بخرم ». و زیر لب طوری که کسی نمیشنوید زمزمه کرد: «که بلکه از ماجرای خواب سر در بیارم».
پیرمردی که در اواخر عمر سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیهاش بود، صدایش را به اعتراض از میان جمع بلند کرد: «این موضوع چیزی نیست که به اختیار تو یا هر کس دیگری باشد. تنها شوراست که صلاحیت تصمیم گیری در این مورد را دارد. تو جوان و پرانرژی هستی، همینطور هم احساساتی و خام. خهثبتصخهثبت هم که نیستی (خهثبتصخهثبت معادل همان کبری خودمان است). بنابراین شرایط لازم را برای اتخاذ تصمیمی چنان مهم نداری.»
با عصبانیتی که تا کنون نظیرش در صخه دیده نشده بود جلسه را ترک کرد. او توجه به این حرفها نمیکرد. انتخابش را کرده بود. نیازی هم به تأیید آنها نداشت. میدانست که باید چه کند.
همه جا ظلمات مطلق بود. حس زمان و مکان را از دست داده بود. میچرخید و میچرخید و میچرخید. انگار که هزار تکه شده بود که همه جا بود و هیچ جا نبود. از دور نقطهای روشن دید. به پردهء سینما میمانست که تصاویر بر رویش حرکت میکردند. دو بعدی بود، اما نه. سه بعدی بود، اما گویا او چهار بعدی شده بود برای همین سه بعد برایش مثل دو بعد میمانست. از این مشاهدهء جالب سر کیف بود که بنگ .... به زمینِ نه چندان سفتی کوبیده شد.
پسرک با صدایی که سعی میکرد خیلی مودبانه باشد پرسید: «من فقط از شما فقط یک سوال میپرسم. دوست دارم که که جوابش رو رک و رو راست بدین. نه به من بلکه به خودتون. اگه به من هم گفتین اشکالی نداره. اما حداقل جوابش رو به خودتون بدین. اون سوال هم اینه که اگه من و شما در یک اتاق دربسته باشیم، یا تک و تنها وسط یک جنگل، یا در اعماق یک چاه تاریک، یا در یک قطار متروک، یا در یک انبار سیب زمینی، یا وسط کویر کنار دریاچه نمک، در میان یک بیشه، یا در کلبهای متروک بر بلندای کوه قاف... چه احساسی بهتون دست میده؟ امنیت یا نا امنی؟»
دخترک با صدایی که بوی خجالت میداد گفت: «اما شما سوال من رو جواب ندادین».
پسرک در پاسخش گفت: «شما این سوال رو جواب بدین، دیگه هیچ سوال دیگهای مهم نیست. اصلاً هیچ سوال دیگهای وجود نداره که جواب بخواد.»
نیم خیز شد. سردی و خیسی چمنها تا مغز استخوانش رسیده بود. معلوم بود که مدت زیادی در آن وضعیت است. زیر لب غرغر کرد: «این لباسهای سخهای ضد آب نیستند که هیچ، سیستم تنظیم حرارت و اتوماتیک هم ندارن.» بعد هم برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. یک نیمکت بود که در یک انتهایش پسرکی نشسته بود و در انتهای دیگرش دخترکی. مابینشان هم به اندازه پنج شش نفری جای خالی وجود داشت. مانده بود که چرا ایندو با چنان گفتگوی عاشقانهای که با هم دارند، آنقدر از هم دور نشستهاند. عجب سیارهء عجیبی بود! خیلی دوست داشت که بماند و یواشکی به این مکالمهء عاشقانه گوش بدهد، اما برای کار مهمتری آمده بود. وقت اینکارها را نداشت، تخصصش را هم نداشت، زیرا که او جامعه شناس نبود.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس چمنِ خیلی خیس دم دست نداشم. یک پنجرهء اتاقی در یکی از کاخهای آگوستوس قدر. عکس یک کم دست کاری شده.
چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶
اورژانس بیماستان قلقله است.و یک دکتر و تنها یک دکتر دارد در بین این آش و لاشِ رو به موت بال بال میزند. دکتر رو به جناب سروان میکند و میپرسد: «بله؟»
سروان با اشاره به مردی که در قل و زنجیر است پاسخ میدهد: «زندانی آوردیم بستری کنیم.»
دکتر میپرسد:«چشه؟»
سروان با لبخندی تمسخر آمیز جواب میدهد:«میگه عیسی مسیحه.»
زندانی که در محاصرهء دو سرباز است، رو به دکتر میگوید:«من آمدهام که دولت صلح و عشق را برقرار کنم. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید.»
شاید در گوشهای از این دنیا، در کنج تیمارستانی تختی هست ...
سروان با اشاره به مردی که در قل و زنجیر است پاسخ میدهد: «زندانی آوردیم بستری کنیم.»
دکتر میپرسد:«چشه؟»
سروان با لبخندی تمسخر آمیز جواب میدهد:«میگه عیسی مسیحه.»
زندانی که در محاصرهء دو سرباز است، رو به دکتر میگوید:«من آمدهام که دولت صلح و عشق را برقرار کنم. میخواهید باور کنید، میخواهید باور نکنید.»
شاید در گوشهای از این دنیا، در کنج تیمارستانی تختی هست ...
یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶
پزشکان جوابم کردهاند
که تنها یک سال فرصت دارم
و آن شش ماه پیش بود
اما من اکنون در نیمهء راه
مثل رودی از نمک
ساکن ایستادهام
رو به آسمان
در انتظار باران
تا به جریان بیافتم
اما نخواهد بارید
تا زمانی که نوروز
بر سرما چیره شود
ولی من دیگر نخواهم بود
زیراکه رفتهام با باد پائیزی
به زیر بارانی دیگر
ببار ای باران
قبل از این باد پائیزی
که تنها یک سال فرصت دارم
و آن شش ماه پیش بود
اما من اکنون در نیمهء راه
مثل رودی از نمک
ساکن ایستادهام
رو به آسمان
در انتظار باران
تا به جریان بیافتم
اما نخواهد بارید
تا زمانی که نوروز
بر سرما چیره شود
ولی من دیگر نخواهم بود
زیراکه رفتهام با باد پائیزی
به زیر بارانی دیگر
ببار ای باران
قبل از این باد پائیزی
شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶
مسابقهء داستان نویسی
میخواهم یکی از داستانهایم را برای مسابقهء داستان نویسی با موضوع آزاد انتخاب کنم. دوست دارم نظر شما را هم بدانم. در قسمت بالا سمت چپ یک نظرسنجی است که میتوانید بیشتر از یک داستان را انتخاب کنید. اگر هم توضیحی لازم است، میتوانید در زیر این مطلب بگذارید.
برای اینکه وقت کمتری از شما گرفته شود، لینک به داستانها را با شرحی مختصر به ترتیب زمانی میآورم. در ضمن قسمت پنجم آخرین اکتشاف فراموش نشود.
آخرین اکتشاف : یک داستان علمی تخیلی که در سیارهای به نام صخه اتفاق میافتد. در چند قسمت است که البته هنوز ادامه دارد.
مأموریت : داستان علمی تخیلی موجودی فضایی که برای یک مأموریت به زمین میآید. ایدهاش حاصل گفتگویی با برادرم است.
آخرین قطره : داستان یکی از آن لذتهای سادهء ارزان قیمت که جایگزینی ندارد.
بُزکم چاق شده بود، چله شده بود : داستان شخصی که میخواهد بزش را بکشد، اما دلش را ندارد. در صف بنزین بودم که ایدهاش آمد.
هندوانهء سرخ : بازی با اسامی اماکن و خیابانها.
تبرک : داستان مردی خرافاتی که در انتظار خاک بلاد مقدس است.
حکایت آن طوطی و آن یکی گاو : با الهام از داستان طوطی و بازرگان مولوی. در جمع چندتا پیرمرد خوش ذوق بودم که یکی مثنویی در باب نامهء گاو ایرانی به گاو هندی خواند.
دربند : با دانا به دربند رفته بودم
مشکل پیچیدهای که بشریت را تهدید میکند : شوخی با محمد البرادعی.
تکامل : داستان علمی تخیلی از یک تکامل چند روزه. این داستان چند قسمتی است. میتوانید این داستان را از آخر به اول هم بخوانید که شاید کمی سادهتر باشد. اما من خودم از اول به آخر را ترجیح میدهم. ایدهاش با دیدن فیلم مِمِنتو به ذهنم رسید.
حسرت : داستان خیلی کوتاه یک عاشق که فرصت را از دست میدهد.
تنها چند ثانیه : پست مدرن!
دختری روی بالکن : دختری که روی بالکن منتظر پسر شاه پریان ایستاده.
باید زنده ماند : با الهام از حملهء محمود افغان به اصفهان.
نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی میرود : این کنفرانسهایی که در اقصا نقاط جهان برگزار میشوند، یک دام هستند.
او همانست : شمع روشن میکنند تا به آرزویشان برسند و میرسند اما نمیفهمند. وقتی که ایستاده بودم و ملت را که در سقاخانه شمع روشن میکردند تماشا میکردم به ذهنم رسید.
باید بیدار میشدم : داستان تخیلی که در یک معبد با دو راهب اتفاق میافتد. واقعاً چقدر سخت است صبح زود بیدار شدن.
حبه قند : چقدر ما خوشبختیم که دنیا اینطوری نیست. بعد از گرفتن اولین حقوق نوشتمش.
عنکبوت : یک عنکبوت در اتاقم بود.
سکهء ده تومانی : هرجایی جای نقوش مقدس نیست. یکی از افراد خانه کاری مشابه را انجام داده بود!
گربه : داستانی به منظور بهم زدن حال شما.
مزرعهء آفتاب : داستانی علمی تخیلی دربارهء یک نیروگاه عظیم خورشیدی. من معمولا از بزرگ و عظیم خوشم نمیآید.
برف : مهتاب و برف ترکیبی جادویی میسازند که ملکهء برفها را از کاخش بیرون میکشد.
خون : انگشتم کرخ شده بود.
بلیط : طنزی با ته مایهای در واقعیت. دختر خوشگل بودن میتواند زندگی را خیلی آسان کند.
سیاه و سفید : اولین داستان که عشق بین یک سیاه و سفید است. بعد از تماشای یک فیلم احمقانه از اِدی مورفی به ذهنم رسید.
برای اینکه وقت کمتری از شما گرفته شود، لینک به داستانها را با شرحی مختصر به ترتیب زمانی میآورم. در ضمن قسمت پنجم آخرین اکتشاف فراموش نشود.
آخرین اکتشاف : یک داستان علمی تخیلی که در سیارهای به نام صخه اتفاق میافتد. در چند قسمت است که البته هنوز ادامه دارد.
مأموریت : داستان علمی تخیلی موجودی فضایی که برای یک مأموریت به زمین میآید. ایدهاش حاصل گفتگویی با برادرم است.
آخرین قطره : داستان یکی از آن لذتهای سادهء ارزان قیمت که جایگزینی ندارد.
بُزکم چاق شده بود، چله شده بود : داستان شخصی که میخواهد بزش را بکشد، اما دلش را ندارد. در صف بنزین بودم که ایدهاش آمد.
هندوانهء سرخ : بازی با اسامی اماکن و خیابانها.
تبرک : داستان مردی خرافاتی که در انتظار خاک بلاد مقدس است.
حکایت آن طوطی و آن یکی گاو : با الهام از داستان طوطی و بازرگان مولوی. در جمع چندتا پیرمرد خوش ذوق بودم که یکی مثنویی در باب نامهء گاو ایرانی به گاو هندی خواند.
دربند : با دانا به دربند رفته بودم
مشکل پیچیدهای که بشریت را تهدید میکند : شوخی با محمد البرادعی.
تکامل : داستان علمی تخیلی از یک تکامل چند روزه. این داستان چند قسمتی است. میتوانید این داستان را از آخر به اول هم بخوانید که شاید کمی سادهتر باشد. اما من خودم از اول به آخر را ترجیح میدهم. ایدهاش با دیدن فیلم مِمِنتو به ذهنم رسید.
حسرت : داستان خیلی کوتاه یک عاشق که فرصت را از دست میدهد.
تنها چند ثانیه : پست مدرن!
دختری روی بالکن : دختری که روی بالکن منتظر پسر شاه پریان ایستاده.
باید زنده ماند : با الهام از حملهء محمود افغان به اصفهان.
نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی میرود : این کنفرانسهایی که در اقصا نقاط جهان برگزار میشوند، یک دام هستند.
او همانست : شمع روشن میکنند تا به آرزویشان برسند و میرسند اما نمیفهمند. وقتی که ایستاده بودم و ملت را که در سقاخانه شمع روشن میکردند تماشا میکردم به ذهنم رسید.
باید بیدار میشدم : داستان تخیلی که در یک معبد با دو راهب اتفاق میافتد. واقعاً چقدر سخت است صبح زود بیدار شدن.
حبه قند : چقدر ما خوشبختیم که دنیا اینطوری نیست. بعد از گرفتن اولین حقوق نوشتمش.
عنکبوت : یک عنکبوت در اتاقم بود.
سکهء ده تومانی : هرجایی جای نقوش مقدس نیست. یکی از افراد خانه کاری مشابه را انجام داده بود!
گربه : داستانی به منظور بهم زدن حال شما.
مزرعهء آفتاب : داستانی علمی تخیلی دربارهء یک نیروگاه عظیم خورشیدی. من معمولا از بزرگ و عظیم خوشم نمیآید.
برف : مهتاب و برف ترکیبی جادویی میسازند که ملکهء برفها را از کاخش بیرون میکشد.
خون : انگشتم کرخ شده بود.
بلیط : طنزی با ته مایهای در واقعیت. دختر خوشگل بودن میتواند زندگی را خیلی آسان کند.
سیاه و سفید : اولین داستان که عشق بین یک سیاه و سفید است. بعد از تماشای یک فیلم احمقانه از اِدی مورفی به ذهنم رسید.
آخرین اکتشاف - قسمت پنجم: توالت فرنگی
قسمت قبلی
دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. آخه میدونید، اون هم مثل من آدم عجولیه. نمیتونه صبر کنه. داستان تو گلوم گیر کرده و دارم خفه میشم. نمیتونم صبر کنم. من مینویسم، دیگه نمیتونم منتظر شما بمونم که جواب معما رو پیدا کنید.
نتیجه محاسبه را درشت نوشت، دورش هم یک کادر کشید و هاشور زد. بعد به صندلی تکیه داد و دستهاش رو گذاشت پشت سرش. چشمانش را بست و شروع کرد به مرور کردن فرضیهاش: «همه چیز درست در میآید، ما در یک فضا زمان چهار بعدی هستیم. این فضا خودش در یک فضای پانصد و دوازده بعدی منهای پانصد و شش بعدی است که میشود همان پنج بعد خودمان (در صخه پانصد و دوازده منهای پانصد و شش نمیشود شش، میشود پنج). حالا ممکن است که جهانهای چهار بعدی دیگری هم وجود داشته باشند که موازی با جهان ما هستند و چون موازی هستند هیچ فصل مشترکی ندارند. از طرفی هم ما که مقید به چهار بعد هستیم، نمیتوانیم به آن جهانها سفر کنیم یا از وجودشان با خبر شویم. هرچند که ممکن است فاصلهء بین دو جهان خیلی خیلی کم باشد. دست مثل دو کرم خاکی که روی دو سیم برق موازی هستند.
در ظاهر این جهانها از هم کاملاً مستقل به نظر میسند. اما به خاطر در هم تنیدگی کوانتومی ممکن است که همبستگیهایی بین این جهانها وجود داشته باشد. این همبستگیها شاید بتوانند اختلاف نرخ مرگ و میر را توجیه کنند. مثلاً اگر کسی در آن جهان موازی بمیرد، در اینجا هم یک نفر خواهد مرد.
شاید حتی بتوان بین این جهانها سفر کرد. کافی است که بتوانیم مکانیزیمی برای تونل زنی کوانتومی از خلاء بین دو جهان پیدا کنیم ... منتهی همهء اینها درست، چطور باقی ملت را قانع کنم؟»
این لحظه نقطهء عطفی در زندگی یک دانشمند است. چطوری دیگران را قانع کنم؟ چطوری چاپش کنم؟ چطوری این داورهای حرامزاده را قانع کنم؟ چطوری دیگران را راضی کنم که به من برای انجام تحقیقاتم پول بدهند و ... جالب اینجاست که هرچه کارت مهمتر و بزرگتر باشد، این مرحله سختتر است. اما این فیزیکدان ناقلای ما، بلد بود که چهکار کند. هرچه هم قربان صدقهاش رفتم که به من هم یاد بدهد، به جایی نرسیدم. ملت دوست ندارند فوت کوزهگری را به دیگران یاد بدهند.
خیلی سریع در مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل یک آزمایشگاه جهانهای موازی به راه افتاد. یکی از دستاوردهای این آزمایشگاه دروازه بود. دروازه یک چیزی بود شبیه توالت فرنگی که به انبوهی از سیم و لوله و انواع و اقسام تجهیزات آزمایشگاهی وصل بود. کارش این بود که درش را میبستند، مختصاتی را به کامپیوتر میداند بعد درش را باز میکردند و جسمی را که در آن مختصات در جهان موازی بود، از داخلش بر میداشتند. البته از این نظر کارش به نوعی برعکس توالت فرنگی بود.
مدتی طول کشید تا مختصات یک سیاره مسکونی را بدست آورند و اولین چیزی که در دروازه ظاهر شد و حکایت از وجود موجوداتی ذیالشعور نسبتاً پیشرفته میکرد، یک صفحهء دایرهای شکل بود. این صفحهء نقرهای رنگ، وسطش یک سوراخ داشت، درست به اندازهء انگشت اشاره. این دیسک شبیه نسلی خیلی قدیمی از وسایل ذخیرهسازی اطلاعات در صخه بود و تنها یک ترا بایت اطلاعات را ذخیره میکرد.
البته این انتقال اشیاء کلی هم تفریح بود و خیلی وقتها وسائل جالبی از سخه در دروازه ظاهر میشد. مثلاً یک بار یک سری نامهء خانوادگی بدست آوردند. که در یکی از آنها این نوشته شده بود: «همه میگفتند که تو به اون خیلی سری، اما من دوسش داشتم». این نامه باعث شد که صخهایها بفهمند با چه موجودات بیمنطق و ا حساساتی طرف هستند.
خیلی وقتها هم وسائل بامزهای در دروازه ظاهر میشد. که متأسفانه از نامبردنشان در این وبلاگ معضورم. اما به هر حال با کمک وسایلی که بدست آمدند، توانستند تخمینی از میزان پیشرفت تکنولوژی و فهم و شعور در سخه بزنند.
- غلط نوشتی
- چی رو غلط نوشتم؟
- صخه با صاد هست. تو با سین نوشتی.
- ببین، این داستان منه. صخه هم اختراع منه. هرجوری که دلم بخواهد مینویسمش. تازه، عقل کل، مردم صخه برای چی میبایست میزان تکنولوژی در صخه --سیاره خودشان-- را تخمین بزنند؟
- راست میگی.
- سخه با سین، اسم این سیارهء جدیده. اصوات سخه خیلی شبیهتر به اصوات ما است. بنابراین ایندفعه صخهایها مشکل دارند.
با تخمینی که از میزان پیشرفت تکنولوژی در سخه زدند توانستند بفهمند که میزان مرگ و میر چقدر است. با توجه به همبستگی موجود بین دو سیاره، مقدار پیش بینی نرخ مرگ به مقدار واقعی نزدیکتر شد، اما نه دقیقاً. هنوز هم از نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر یک نفر در هر سال میمرد که علتش معلوم نبود.
تنها یک راه حل وجود داشت. آنهم این بود که یک نفر را به سخه بفرستند. البته چون این سفر، سفری بس خطرناک و احتمالاً بیبازگشت بود، باید اول این مشکل فلسفی را حل میکردند که آیا منطقی است برای جلوگیری از یک مرگ در هر سال که به ازای هر نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر اتفاق میافتاد، یک نفر را قربانی کنند؟
قسمت بعدی
دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. آخه میدونید، اون هم مثل من آدم عجولیه. نمیتونه صبر کنه. داستان تو گلوم گیر کرده و دارم خفه میشم. نمیتونم صبر کنم. من مینویسم، دیگه نمیتونم منتظر شما بمونم که جواب معما رو پیدا کنید.
نتیجه محاسبه را درشت نوشت، دورش هم یک کادر کشید و هاشور زد. بعد به صندلی تکیه داد و دستهاش رو گذاشت پشت سرش. چشمانش را بست و شروع کرد به مرور کردن فرضیهاش: «همه چیز درست در میآید، ما در یک فضا زمان چهار بعدی هستیم. این فضا خودش در یک فضای پانصد و دوازده بعدی منهای پانصد و شش بعدی است که میشود همان پنج بعد خودمان (در صخه پانصد و دوازده منهای پانصد و شش نمیشود شش، میشود پنج). حالا ممکن است که جهانهای چهار بعدی دیگری هم وجود داشته باشند که موازی با جهان ما هستند و چون موازی هستند هیچ فصل مشترکی ندارند. از طرفی هم ما که مقید به چهار بعد هستیم، نمیتوانیم به آن جهانها سفر کنیم یا از وجودشان با خبر شویم. هرچند که ممکن است فاصلهء بین دو جهان خیلی خیلی کم باشد. دست مثل دو کرم خاکی که روی دو سیم برق موازی هستند.
در ظاهر این جهانها از هم کاملاً مستقل به نظر میسند. اما به خاطر در هم تنیدگی کوانتومی ممکن است که همبستگیهایی بین این جهانها وجود داشته باشد. این همبستگیها شاید بتوانند اختلاف نرخ مرگ و میر را توجیه کنند. مثلاً اگر کسی در آن جهان موازی بمیرد، در اینجا هم یک نفر خواهد مرد.
شاید حتی بتوان بین این جهانها سفر کرد. کافی است که بتوانیم مکانیزیمی برای تونل زنی کوانتومی از خلاء بین دو جهان پیدا کنیم ... منتهی همهء اینها درست، چطور باقی ملت را قانع کنم؟»
این لحظه نقطهء عطفی در زندگی یک دانشمند است. چطوری دیگران را قانع کنم؟ چطوری چاپش کنم؟ چطوری این داورهای حرامزاده را قانع کنم؟ چطوری دیگران را راضی کنم که به من برای انجام تحقیقاتم پول بدهند و ... جالب اینجاست که هرچه کارت مهمتر و بزرگتر باشد، این مرحله سختتر است. اما این فیزیکدان ناقلای ما، بلد بود که چهکار کند. هرچه هم قربان صدقهاش رفتم که به من هم یاد بدهد، به جایی نرسیدم. ملت دوست ندارند فوت کوزهگری را به دیگران یاد بدهند.
خیلی سریع در مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل یک آزمایشگاه جهانهای موازی به راه افتاد. یکی از دستاوردهای این آزمایشگاه دروازه بود. دروازه یک چیزی بود شبیه توالت فرنگی که به انبوهی از سیم و لوله و انواع و اقسام تجهیزات آزمایشگاهی وصل بود. کارش این بود که درش را میبستند، مختصاتی را به کامپیوتر میداند بعد درش را باز میکردند و جسمی را که در آن مختصات در جهان موازی بود، از داخلش بر میداشتند. البته از این نظر کارش به نوعی برعکس توالت فرنگی بود.
مدتی طول کشید تا مختصات یک سیاره مسکونی را بدست آورند و اولین چیزی که در دروازه ظاهر شد و حکایت از وجود موجوداتی ذیالشعور نسبتاً پیشرفته میکرد، یک صفحهء دایرهای شکل بود. این صفحهء نقرهای رنگ، وسطش یک سوراخ داشت، درست به اندازهء انگشت اشاره. این دیسک شبیه نسلی خیلی قدیمی از وسایل ذخیرهسازی اطلاعات در صخه بود و تنها یک ترا بایت اطلاعات را ذخیره میکرد.
البته این انتقال اشیاء کلی هم تفریح بود و خیلی وقتها وسائل جالبی از سخه در دروازه ظاهر میشد. مثلاً یک بار یک سری نامهء خانوادگی بدست آوردند. که در یکی از آنها این نوشته شده بود: «همه میگفتند که تو به اون خیلی سری، اما من دوسش داشتم». این نامه باعث شد که صخهایها بفهمند با چه موجودات بیمنطق و ا حساساتی طرف هستند.
خیلی وقتها هم وسائل بامزهای در دروازه ظاهر میشد. که متأسفانه از نامبردنشان در این وبلاگ معضورم. اما به هر حال با کمک وسایلی که بدست آمدند، توانستند تخمینی از میزان پیشرفت تکنولوژی و فهم و شعور در سخه بزنند.
- غلط نوشتی
- چی رو غلط نوشتم؟
- صخه با صاد هست. تو با سین نوشتی.
- ببین، این داستان منه. صخه هم اختراع منه. هرجوری که دلم بخواهد مینویسمش. تازه، عقل کل، مردم صخه برای چی میبایست میزان تکنولوژی در صخه --سیاره خودشان-- را تخمین بزنند؟
- راست میگی.
- سخه با سین، اسم این سیارهء جدیده. اصوات سخه خیلی شبیهتر به اصوات ما است. بنابراین ایندفعه صخهایها مشکل دارند.
با تخمینی که از میزان پیشرفت تکنولوژی در سخه زدند توانستند بفهمند که میزان مرگ و میر چقدر است. با توجه به همبستگی موجود بین دو سیاره، مقدار پیش بینی نرخ مرگ به مقدار واقعی نزدیکتر شد، اما نه دقیقاً. هنوز هم از نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر یک نفر در هر سال میمرد که علتش معلوم نبود.
تنها یک راه حل وجود داشت. آنهم این بود که یک نفر را به سخه بفرستند. البته چون این سفر، سفری بس خطرناک و احتمالاً بیبازگشت بود، باید اول این مشکل فلسفی را حل میکردند که آیا منطقی است برای جلوگیری از یک مرگ در هر سال که به ازای هر نه میلیون و چهارصد و بیست هفت هزار و پانصد و سی و شش نفر اتفاق میافتاد، یک نفر را قربانی کنند؟
قسمت بعدی
جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶
کدوم داستان؟
کدام داستان به درد شرکت در مسابقه میخورد؟ جلویش در نظر سنجی بالا سمت چپ تیک بزنید. میتوانید چند گزینه را همزمان انتخاب کنید.
آخرین اکتشاف - قسمت چهارم: طنابهای متوازی الاضلاع
قسمت قبلی
همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم. اما در این لحظه برای من خود قهوه از هرچیزی مهمتر است. الان که دارم با دهان روزه دماغی پر از بوی قهوه را تجسم میکنم، عصبی میشوم، دست و پایم میلرزد، سرم درد میکند و تمرکزم را از دست میدهم. مثل یک معتاد هروئینی که چشمش به زر ورق افتاده باشد. لحظه شماری میکنم که اذان بگویند و بروم و یک فنجان قهوهء ناب بخورم .... هرچند که سخت است اما فعلاً قهوه را فراموش کنیم و بر گردیم به داستان، جرقه زد و این حرفها. فنجانِ اسمش را نبر را روی میز گذاشت و با عجله رفت سر وقت کتاب طنابهای متوازی الاضلاع، چند صفحهای را دوباره خواند. به گوشهء میز پرتش کرد و بی معطلی رفت و نگاهی به چند صفحهای از کتاب فیزیک کوانتوم در پوست فندق انداخت بعدش هم آنرا به سمت طنابهای متوازی الاضلاع هل داد. نوبت کیهانشناسی در پوست هندوانه رسید. این یکی هم پیش آن دو کتاب دیگر رفت.
- هی! واستا ببینم! اینا که همش کتابهای فیزیک هستند. فیزیک رو چه به مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل؟
- ها ... از این سوالت معلومه که فیزیک عمومی افتادی.
- افتادن من حالا چه ربطی به موضوع داره؟
- هاها! درست حدس زدم! برای اینکه اگه یک ذره فیزیک خونده بودی، میفهمیدی که فیزیک خوندن چقدر آدم و مغرور و جسور میکنه و چه اعتماد به نفسی به آدم میده.
- هاین؟
- به عبارت دیگه، چیزی تو این دنیا وجود نداره که سختتر و پیچیده تر از طنابهای متوازی الاضلاع یا مکانیک کوانتومی باشه. بنابراین یک فیزیکدان میگه:«فرزندم، مسئلهات را به من بسپار، کتابهای لازم را هم در اختیارم بگذار. آنها را خواهم خواند و مدل کرویش را حل دقیق خواهم کرد». حالا اینکه این مدل کروی به چه درد میخورد بماند.
- پس داستان اینه.
- بله جانم، این فیزیکدان ناقلای ما مسولان را مجاب کرده بود که مدل کروی مرگهای بیدلیل را حل خواهد کرد. و این مدل چشمان بشریت را به سوی زوایای تاریک این پدید باز خواهد کرد و درک بهتری از این موضوع در اختیار ما خواهد گذاشت. بالاخره او هم میبایست نون میخورد. خوب حالا اجازه میفرمایید برگردیم سر داستان؟
- اجازه ما هم دست شماست.
گفتم که کتاب کیهانشناسی در پوست هندوانه هم پیش آن دوتای دیگه رفت. بعد از اینکه نگاهی هم به کتاب آمار و احتمالات غیر تصادفی انداخت، حالا دیگر نوبت دفترش رسید. دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. حالا تا این داره محاسبات پیچدهاش را انجام میده، شما هم وقت دارید به جواب فکر کنید. ببینم کدومتون زودتر به نتیجه میرسید. نقطه، تمام. تا دهتا جواب (حداقل نمرهء قبولی) پیشنهاد نشه ادامه نمیدهم.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس نقش روی در کافهای در کوچه پس کوچههای تیره و تاریک جنوا. البته هنوز کلی مونده تا در سلسه مطالب سفرنامه به جنوا برسیم.
همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم. اما در این لحظه برای من خود قهوه از هرچیزی مهمتر است. الان که دارم با دهان روزه دماغی پر از بوی قهوه را تجسم میکنم، عصبی میشوم، دست و پایم میلرزد، سرم درد میکند و تمرکزم را از دست میدهم. مثل یک معتاد هروئینی که چشمش به زر ورق افتاده باشد. لحظه شماری میکنم که اذان بگویند و بروم و یک فنجان قهوهء ناب بخورم .... هرچند که سخت است اما فعلاً قهوه را فراموش کنیم و بر گردیم به داستان، جرقه زد و این حرفها. فنجانِ اسمش را نبر را روی میز گذاشت و با عجله رفت سر وقت کتاب طنابهای متوازی الاضلاع، چند صفحهای را دوباره خواند. به گوشهء میز پرتش کرد و بی معطلی رفت و نگاهی به چند صفحهای از کتاب فیزیک کوانتوم در پوست فندق انداخت بعدش هم آنرا به سمت طنابهای متوازی الاضلاع هل داد. نوبت کیهانشناسی در پوست هندوانه رسید. این یکی هم پیش آن دو کتاب دیگر رفت.
- هی! واستا ببینم! اینا که همش کتابهای فیزیک هستند. فیزیک رو چه به مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل؟
- ها ... از این سوالت معلومه که فیزیک عمومی افتادی.
- افتادن من حالا چه ربطی به موضوع داره؟
- هاها! درست حدس زدم! برای اینکه اگه یک ذره فیزیک خونده بودی، میفهمیدی که فیزیک خوندن چقدر آدم و مغرور و جسور میکنه و چه اعتماد به نفسی به آدم میده.
- هاین؟
- به عبارت دیگه، چیزی تو این دنیا وجود نداره که سختتر و پیچیده تر از طنابهای متوازی الاضلاع یا مکانیک کوانتومی باشه. بنابراین یک فیزیکدان میگه:«فرزندم، مسئلهات را به من بسپار، کتابهای لازم را هم در اختیارم بگذار. آنها را خواهم خواند و مدل کرویش را حل دقیق خواهم کرد». حالا اینکه این مدل کروی به چه درد میخورد بماند.
- پس داستان اینه.
- بله جانم، این فیزیکدان ناقلای ما مسولان را مجاب کرده بود که مدل کروی مرگهای بیدلیل را حل خواهد کرد. و این مدل چشمان بشریت را به سوی زوایای تاریک این پدید باز خواهد کرد و درک بهتری از این موضوع در اختیار ما خواهد گذاشت. بالاخره او هم میبایست نون میخورد. خوب حالا اجازه میفرمایید برگردیم سر داستان؟
- اجازه ما هم دست شماست.
گفتم که کتاب کیهانشناسی در پوست هندوانه هم پیش آن دوتای دیگه رفت. بعد از اینکه نگاهی هم به کتاب آمار و احتمالات غیر تصادفی انداخت، حالا دیگر نوبت دفترش رسید. دفترش را باز کرد و تند و تند و شروع به محاسبه کرد. صفحه پشت صفحه بود که سیاه میشد. دست بردار هم نبود. حالا تا این داره محاسبات پیچدهاش را انجام میده، شما هم وقت دارید به جواب فکر کنید. ببینم کدومتون زودتر به نتیجه میرسید. نقطه، تمام. تا دهتا جواب (حداقل نمرهء قبولی) پیشنهاد نشه ادامه نمیدهم.
قسمت بعدی
پینوشت: عکس نقش روی در کافهای در کوچه پس کوچههای تیره و تاریک جنوا. البته هنوز کلی مونده تا در سلسه مطالب سفرنامه به جنوا برسیم.
یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت سوم : بله یا نه؟
قسمت قبلی
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. اما نمیتوانست. بر طبق روال دانشمندانی که سرشان به سنگ خورده است، سعی کرد که قبل از هر چیز سوال را ساده کند. آنقدر ساده که جوابش یک بله یا نه باشد: «آیا این خواب اصلاً به موضوع مربوط میشود؟». میدانم که اگر دانشپیشه نباشید برایتان پر واضح است که جواب این سوال یک بله یا نه خالی است، اما اگر دانشپیشه باشید و چندباری سرتان به سنگهای متعدد خورده باشد میدانید که معمولاً یک جواب سومی هم وجود دارد. این جواب سوم هم وقتی رخ مینماید که نتوانیم در یک مدت متناهی از بین بله و نه یکی را انتخاب کنیم. البته خیلیها به اشتباه از پاسخ «عروس رفته گل بچینه» به عنوان گزینهء سوم استفاده میکنند که چندان علمی نمیباشد. در حقیقت باید گفت که تنها گزینهء صحیح این است: «اطلاعات کافی برای دادن پاسخ به این سوال موجود نمیباشد»، هرچند که کمتر شاعرانه است، اما درستتر است.
دانشمند ما هم از آنجایی که عروس نبود و دانشمند بود، به این نتیجه رسید. و بر طبق سنت دانشمندان اول از یکی دو نفری که دم دست بودند پرسید، وقتی که در پاسخش مثل سیب زمینیهای توی آبگوشت هیچ عکس العملی نشان نداند به سراغ منابع دیگر رفت. منبع بعدی مسشختسش بود که همان معادل گوگل خودمان در صخه است. معمولاً هم نقطهء پایانی چنین جستجویی کتابخانه است. از کتابخانه با چند کتاب در زیر بغل خارج شد و راهی زمینِ چمنِ مرکز شد. در وسط چمنها چهار زانو نشست، اولین کتاب را روشن کرد و مشغول خواندن شد .....
خوابش میآمد. سرش پر شده بود پر از اطلاعات بیربط. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. از جا برخواست و به سمت جایی رفت که قریب به اتفاق اهل علم در چنین موقعیتی میروند: قهوهخانه. و اگر مرکز شما قهوهخانه ندارد، برایتان متأسفم، به مرگ علمی زودرس تلف خواهید شد.
کتابها و کاغذها را روی میز قهوهخانه یا «بار» یا ضصسبسشب (این آخری به زبانه صخهای بود) ولو کرده بود. همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم.
با توجه به مطالبی که خوانده بود فهمیده بود که شما مشق خود را انجام نداده اید. بنابر این تصمیم گرفت قهوهاش را تمام کند و بعد به کار آتش بازی برسد. تا او قهوهاش را میخورد، شما هم روی مسئله فکر کنید. لااقل یک چندتا حدس بزنید، با کمی اِی تی پی به اِ دی پی تبدیل کردن نخواهید مرد.
قسمت بعدی
پینوشت: تصویر یک میز و صندلی نوعی که در یک مرکز تحقیقات نوعی جایگاه قهوه خوردن و گپ زدن دانشمندان نوعی است.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. اما نمیتوانست. بر طبق روال دانشمندانی که سرشان به سنگ خورده است، سعی کرد که قبل از هر چیز سوال را ساده کند. آنقدر ساده که جوابش یک بله یا نه باشد: «آیا این خواب اصلاً به موضوع مربوط میشود؟». میدانم که اگر دانشپیشه نباشید برایتان پر واضح است که جواب این سوال یک بله یا نه خالی است، اما اگر دانشپیشه باشید و چندباری سرتان به سنگهای متعدد خورده باشد میدانید که معمولاً یک جواب سومی هم وجود دارد. این جواب سوم هم وقتی رخ مینماید که نتوانیم در یک مدت متناهی از بین بله و نه یکی را انتخاب کنیم. البته خیلیها به اشتباه از پاسخ «عروس رفته گل بچینه» به عنوان گزینهء سوم استفاده میکنند که چندان علمی نمیباشد. در حقیقت باید گفت که تنها گزینهء صحیح این است: «اطلاعات کافی برای دادن پاسخ به این سوال موجود نمیباشد»، هرچند که کمتر شاعرانه است، اما درستتر است.
دانشمند ما هم از آنجایی که عروس نبود و دانشمند بود، به این نتیجه رسید. و بر طبق سنت دانشمندان اول از یکی دو نفری که دم دست بودند پرسید، وقتی که در پاسخش مثل سیب زمینیهای توی آبگوشت هیچ عکس العملی نشان نداند به سراغ منابع دیگر رفت. منبع بعدی مسشختسش بود که همان معادل گوگل خودمان در صخه است. معمولاً هم نقطهء پایانی چنین جستجویی کتابخانه است. از کتابخانه با چند کتاب در زیر بغل خارج شد و راهی زمینِ چمنِ مرکز شد. در وسط چمنها چهار زانو نشست، اولین کتاب را روشن کرد و مشغول خواندن شد .....
خوابش میآمد. سرش پر شده بود پر از اطلاعات بیربط. دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. از جا برخواست و به سمت جایی رفت که قریب به اتفاق اهل علم در چنین موقعیتی میروند: قهوهخانه. و اگر مرکز شما قهوهخانه ندارد، برایتان متأسفم، به مرگ علمی زودرس تلف خواهید شد.
کتابها و کاغذها را روی میز قهوهخانه یا «بار» یا ضصسبسشب (این آخری به زبانه صخهای بود) ولو کرده بود. همانطور که به آنها نگاه میکرد، فنجان قهوه را به لبهایش رساند. بوی قهوه دماغش را پر کرد. اولین جرعه قهوه را پایین نداده بود که جرقهای در کلهاش زد، از همان جرقههایی که همه به آن نیاز داریم تا مسائلمان را حل کنیم.
با توجه به مطالبی که خوانده بود فهمیده بود که شما مشق خود را انجام نداده اید. بنابر این تصمیم گرفت قهوهاش را تمام کند و بعد به کار آتش بازی برسد. تا او قهوهاش را میخورد، شما هم روی مسئله فکر کنید. لااقل یک چندتا حدس بزنید، با کمی اِی تی پی به اِ دی پی تبدیل کردن نخواهید مرد.
قسمت بعدی
پینوشت: تصویر یک میز و صندلی نوعی که در یک مرکز تحقیقات نوعی جایگاه قهوه خوردن و گپ زدن دانشمندان نوعی است.
شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶
تک و تنها خوب است
خوبی این کارگاهی که در دِرِزدن (و همینطور هم بعد از اون) بود این بود که غیر از من فقط یک نفر ایرانی دیگه شرکت بود. اون یک نفر دیگر هم میدانست که برای چه به آنجا آمده. برای همین خیلی خوب با باقی جماعت قاطی شدیم. این اتفاقی است که معمولاً در صورت زیاد بودن تعداد همزبانها رخ نمیدهد. وقتی که تعداد همزبانهای غیر انگلیسی زیاد شد، شروع میکنند در داخل گروهشان به زبان خودشان حرف زدن. این برای یک شخص خارج از گروه ناخوشایند و آنها را دفع خواهد کرد.
جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف - قسمت دوم: ارتباطِ بیربط
خوب اینی که الان دارید میخوانید، قسمت دوم داستان آخرین اکتشاف است. اگر قسمت اول را نخواندید، لطفاً بروید و بخوانید. من اینجا منتظر میمانم.
نرفتی که؟ برو جانم. برو قسمت اول رو بخون. اینکه سالهای دور از خانه یا جواهری در قصر نیست که بشه یک قسمت در میون دید و در جریان ماجرا قرار گرفت. این یک داستان علمی تخیلی با مضامین عمیق اجتماعی فلسفی است. یک جملهاش رو نفهمی کار تمومه. برو، برو قسمت اول رو بخون. بعد بیا از خط بعد شروع کن.
تا اینکه شبی برای یکی از دانش پیشگان این قوم اتفاق عجیبی افتاد. در برابر آینه ایستاده بود و بیخیالِ بیخیال مشغول شانه کردن موهای سیاه، لخت و بلندش بود. آنقدر بیخیال که متوجه نشده بود که تصویرش در آینه، درست مثل خود اوست. چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه میکنی؟ خوب تصویر آینهای آدم شبیه خودش نیست دیگه. حتی توی صخه. اگه راست دست باشی، تصویرت چپ دسته. خوب، کجا بودیم؟ آهان ... او مثل اکثر مردمان صخه چپ دست بود و بنابراین باید تصویرش راست دست میبود. اما اینبار، تصویرش هم چپ دست بود.
وقتی که متوجه موضوع شد، شانه را دست به دست کرد. تصویر هم همینکار را کرد. اول کمی تعجب کرد اما بعد برایش جالب شد. درست مثل تمام دانشمندان. زمین و صخه هم ندارد. با دیدن یک چیز عجیب و غریب کف مرگ و ذوق مرگ غیره و ذلک میشوند. منتهی اغلب اوقات، این چیز عجیب و غریب، یک خطای آزمایش، یک باگ برنامه، یک اشتباه محاسباتی یا مصرف بعضی مواد شیمیایی طبیعی و غیر طبیعی است. اولین کاری هم که میکنند این است که نگاهی به اطراف میاندازند. او هم نگاهی به اطراف انداخت. بعد که دوباره رو به آینه کرد، حیران ماند. حیران ماندنی که فقط مخصوص دانشمندان نبود. افراد معمولی هم در چینین موقعیتی حیران میمانند. چونکه تصویر داشت همچنان به شانه زدن ادامه میداد و با هر حرکت شانه، چند دستهای مو از سرش کنده میشد و میریخت. انگار که این حرکت برایش دردناک بود، اما با این حال به کارش ادامه میداد و موها را دسته دسته میکند تا اینکه تقریباً کچل شد. اما ول کن نبود و رفت سر وقت پوست سرش. شانه را به صورت تقریباً مماس روی سرش میگذاست. بعد فشار میداد تا دندانههای شانه به زیر پوست سرش بروند و بعد هم دو دستی شانه را میگرفت و میکشید تا پوستش قلفتی کنده شود.
چیزی که باقی مانده بود، یک جمجمهء لخت بود که دو گلولهء سفیدرنگ با دایرههایی آبی بر روی آن میدرخشیدند. این درخشش تا وقتی ادامه داشت که تصویرش انگشتانش را در کاسهء چشمش فرو کرد و چشمانش را هم در آورد. انگار که چشمان او را هم در آورده باشند، همهجا سیاه شد.
از جایش پرید. دست به صورت و چشمانش کشید. همه چیز سرجایشان بودند. تازه یک چیزهایی هم اضافه شده بودند، قطرات عرق. «این چی بود؟ خواب دیدم؟ یا واقعی بود؟». دست دراز کرد و لیوان آبی را کنار تختش بود را تا ته نوشید. بعد هم خودش را روی تخت رها کرد و مشغول تحلیل ماجرا شد. اما آن موقع شب که وقت تحلیل ماجرا نبود. وقت خواب بود.
حوله را به دور تنش پیچید، به جلوی آینه رفت تا موهای نمناکش را شانه کند. همینکه خواست شانه را بردارد، یاد شب قبل افتاد. سریع دستش را عقب کشید. همان دستی هم که باید در تصویر عقب کشیده شد. نفس راحتی کشید. موهایش را شانه زد و صبحانهء مفصلی خورد زیرا که خوردن صبحانه برای سلامتی مفید است. اما مادر من این موضوع را درک نمیکرد. برای اینکه فکر میکرد که سر وقت به دبستان رسیدن مهمتر از سلامتی است. اما همچنان که نرود میخ آهنی در سنگ، من هم بیتوجه به زودباشهای مادرم با کمال آرامش به خوردن صبحانهام ادامه میدادم.
کوله پشتیش را به دوش انداخت و به سمت مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل راه افتاد. در راه نمیتوانست فکرش را از خوابی که دیده بود منحرف کند. یک حسی به او میگفت که این خواب الکی نیست. شاید مثل خوابی باشد که باعث شد پکخهثلداسیبیس --کاشف بنزن در صخه-- نحوهء قرار گرفتن اتمهای کربن در بنزن را کشف کند. این داستان کشف بنزن، یکی از داستانهای مورد علاقهام است. باید اعتراف کنم که از دوران نوجوانی این ایده حل کردن مسئله در خواب را خیلی دوست داشتم. و در این راه هم ممارستها و تلاشهای فروان کردم، یعنی تا توانستم خوابیدم. اما چیزی کشف نکردم. نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که بنزن را قبلاً کشف کردهبودند.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. باقیش باشه برای جلسهء بعد. حالا شما برید و به عنوان تمرین سعی کنید این ارتباط رو کشف کنید. تحویل تمرین دو نمرهء تشویقی در پایان طرم (حال کردم اینو اینطوری بنویسم) دارد.
قسمت بعدی
نرفتی که؟ برو جانم. برو قسمت اول رو بخون. اینکه سالهای دور از خانه یا جواهری در قصر نیست که بشه یک قسمت در میون دید و در جریان ماجرا قرار گرفت. این یک داستان علمی تخیلی با مضامین عمیق اجتماعی فلسفی است. یک جملهاش رو نفهمی کار تمومه. برو، برو قسمت اول رو بخون. بعد بیا از خط بعد شروع کن.
تا اینکه شبی برای یکی از دانش پیشگان این قوم اتفاق عجیبی افتاد. در برابر آینه ایستاده بود و بیخیالِ بیخیال مشغول شانه کردن موهای سیاه، لخت و بلندش بود. آنقدر بیخیال که متوجه نشده بود که تصویرش در آینه، درست مثل خود اوست. چیه؟ چرا داری اینطوری نگاه میکنی؟ خوب تصویر آینهای آدم شبیه خودش نیست دیگه. حتی توی صخه. اگه راست دست باشی، تصویرت چپ دسته. خوب، کجا بودیم؟ آهان ... او مثل اکثر مردمان صخه چپ دست بود و بنابراین باید تصویرش راست دست میبود. اما اینبار، تصویرش هم چپ دست بود.
وقتی که متوجه موضوع شد، شانه را دست به دست کرد. تصویر هم همینکار را کرد. اول کمی تعجب کرد اما بعد برایش جالب شد. درست مثل تمام دانشمندان. زمین و صخه هم ندارد. با دیدن یک چیز عجیب و غریب کف مرگ و ذوق مرگ غیره و ذلک میشوند. منتهی اغلب اوقات، این چیز عجیب و غریب، یک خطای آزمایش، یک باگ برنامه، یک اشتباه محاسباتی یا مصرف بعضی مواد شیمیایی طبیعی و غیر طبیعی است. اولین کاری هم که میکنند این است که نگاهی به اطراف میاندازند. او هم نگاهی به اطراف انداخت. بعد که دوباره رو به آینه کرد، حیران ماند. حیران ماندنی که فقط مخصوص دانشمندان نبود. افراد معمولی هم در چینین موقعیتی حیران میمانند. چونکه تصویر داشت همچنان به شانه زدن ادامه میداد و با هر حرکت شانه، چند دستهای مو از سرش کنده میشد و میریخت. انگار که این حرکت برایش دردناک بود، اما با این حال به کارش ادامه میداد و موها را دسته دسته میکند تا اینکه تقریباً کچل شد. اما ول کن نبود و رفت سر وقت پوست سرش. شانه را به صورت تقریباً مماس روی سرش میگذاست. بعد فشار میداد تا دندانههای شانه به زیر پوست سرش بروند و بعد هم دو دستی شانه را میگرفت و میکشید تا پوستش قلفتی کنده شود.
چیزی که باقی مانده بود، یک جمجمهء لخت بود که دو گلولهء سفیدرنگ با دایرههایی آبی بر روی آن میدرخشیدند. این درخشش تا وقتی ادامه داشت که تصویرش انگشتانش را در کاسهء چشمش فرو کرد و چشمانش را هم در آورد. انگار که چشمان او را هم در آورده باشند، همهجا سیاه شد.
از جایش پرید. دست به صورت و چشمانش کشید. همه چیز سرجایشان بودند. تازه یک چیزهایی هم اضافه شده بودند، قطرات عرق. «این چی بود؟ خواب دیدم؟ یا واقعی بود؟». دست دراز کرد و لیوان آبی را کنار تختش بود را تا ته نوشید. بعد هم خودش را روی تخت رها کرد و مشغول تحلیل ماجرا شد. اما آن موقع شب که وقت تحلیل ماجرا نبود. وقت خواب بود.
حوله را به دور تنش پیچید، به جلوی آینه رفت تا موهای نمناکش را شانه کند. همینکه خواست شانه را بردارد، یاد شب قبل افتاد. سریع دستش را عقب کشید. همان دستی هم که باید در تصویر عقب کشیده شد. نفس راحتی کشید. موهایش را شانه زد و صبحانهء مفصلی خورد زیرا که خوردن صبحانه برای سلامتی مفید است. اما مادر من این موضوع را درک نمیکرد. برای اینکه فکر میکرد که سر وقت به دبستان رسیدن مهمتر از سلامتی است. اما همچنان که نرود میخ آهنی در سنگ، من هم بیتوجه به زودباشهای مادرم با کمال آرامش به خوردن صبحانهام ادامه میدادم.
کوله پشتیش را به دوش انداخت و به سمت مرکز تحقیقات مرگهای بیدلیل راه افتاد. در راه نمیتوانست فکرش را از خوابی که دیده بود منحرف کند. یک حسی به او میگفت که این خواب الکی نیست. شاید مثل خوابی باشد که باعث شد پکخهثلداسیبیس --کاشف بنزن در صخه-- نحوهء قرار گرفتن اتمهای کربن در بنزن را کشف کند. این داستان کشف بنزن، یکی از داستانهای مورد علاقهام است. باید اعتراف کنم که از دوران نوجوانی این ایده حل کردن مسئله در خواب را خیلی دوست داشتم. و در این راه هم ممارستها و تلاشهای فروان کردم، یعنی تا توانستم خوابیدم. اما چیزی کشف نکردم. نمیدانم چرا. شاید به این خاطر که بنزن را قبلاً کشف کردهبودند.
همانطور که خوش خوشان قدم میزد. سعی میکرد که بین خواب و مفاهیم علمی ارتباط بر قرار کند. باقیش باشه برای جلسهء بعد. حالا شما برید و به عنوان تمرین سعی کنید این ارتباط رو کشف کنید. تحویل تمرین دو نمرهء تشویقی در پایان طرم (حال کردم اینو اینطوری بنویسم) دارد.
قسمت بعدی
سهشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶
ایرانی جنس ایرانی بخر
آهای دوستانی که در پرشین بلاگ وبلاگ دارید. امروز تازه فهمیدم که چرا چند وقتی است که وبلاگهایتان به روز نمیشوند. من که شخصا حوصله ندارم بروم و دانه دانه آدرسهای بلاگرولینگ و گوگل ریدر را عوض کنم. لطفاً بروید و یقهء مدیر سایت را بچسبید تا آدرس قبلی را درست کند.
البته فکر کنم این هشداری بود به شما که بروید و به فکر یک جایی جدید باشید. ایندفعه خیلی اتفاق بدی نیافتاد.
البته فکر کنم این هشداری بود به شما که بروید و به فکر یک جایی جدید باشید. ایندفعه خیلی اتفاق بدی نیافتاد.
دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶
آخرین اکتشاف
در زمانهایی دور و در مکانهایی دورتر، مردمانی بودند که در سیارهای زیبا زندگی میکردند. نام این سیاره یک کلمهء دو بخشی بود که به اصوات ما میشود: شخهبنممهکهثب هسهیتب هبت سهیب هسیههتتتهت. این که میگویم دوبخشی منظورم به اصوات خودشان بود. فعلاً اگر اجازه بدهید برای راحتی کار، ما به اختصار آنرا صخه بنامیم.
مردمان این سیاره مردمانی بس خوشبخت بودند. هرچه که در این دنیا وجود داشت را کشف کرده بودند و هر دستگاهی که امکان داشت را ساخته بودند و برای هر بیماری درمانی یافته بودند به طوری که معمایی برایشان وجود نداشت، مگر یک معما. و آن معما، معمای مرگ بود.
آنها به دنبال زندگی جاویدان نبودند. میدانستند که امکان پذیر نیست. سلولهایشان تِلومری داشت که اجازه نمیداد بیشتر از سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه زندگی کنند. درست در این زمان بود که سلولهایشان سرطانی میشدند و شروع میکردند به خوردن یکدیگر. در نهایت میشدند مثل یک تکه گوشت که خودش از خودش تغذیه میکرد. حواستان باشد یک وقت به چنین جانوری که حتی به خودش هم رحم نمیکند دست نزنید. چون یقیناً به شما هم رحم نخواهد کرد.
این مردمان همینطور هم پذیرفته بودند که مرگ کرچه تلخ است، اما با خود کمال به ارمغان میآورد. در حقیقت آنچه که به دنبالش بودند این بوکه تمام این مدت را به خوبی سلامتی زندگی کنند. از حوادث ناگهانی بیماریها و خلاصه مرگ زودرس جلوگیری کنند. البته در این کار هم بسیار موفق بودند.
حالا بریم سر این معمای نسبتاً پیچیده. نکته اینجاست که برای بیماریها درمان پیدا کرده بودند، پس مرگ و میر ناشی از بیماری صفر بود. از جنگ و کشت و کشتار و قتل و جنایت هم خبری نبود، زیرا که مردمانی بسیار صلح جو مهربان بودند. در حقیقت کلم آب پز از آنها بس خشنتر بود. جلوی حوادث را تا حد ممکن گرفته بودند و جز اندکی، همه تا آخرین ثانیهء مقدارِ معین سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه به سلامت زندگی میکردند. حالا خوانندهء محرترمی که شما باشید. احتمالاً این پرسش عالمانه را مترح میکنید که پس چه مرگشون بوده؟
نکته اینجاست که احتمال مرگ بر اساس تصادف را به دقت تا بیست رقم معنی دار حساب کرد بودند. این مقدار نظری برابر بود با یک نفر از یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در یک سال. اما نرخ مرگ و میر مشاهده شده بود دو نفر در هر یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در هر سال. این تفاوت یک نفر داشت آنها را دیوانه میکرد. مخصوصاً که علت مرگ آن یک نفر معمولاً نا شناخته میماند. این موضوع آنها را نا آرام کرده بود. نه به این خاطر که از مرگ میترسیدند، بلکه به این خاطر که چیزی در دنیا وجود داشت که نمیدانستند. نظریهای داشتند که واقعیت را توجیه نمیکرد.
تمام بودجههای تحقیقاتی را به این موضوع اختصاص دادند. البته کار دیگری نمیتوانستند بکنند چونکه موضوع دیگری وجود نداشت که در بارهاش تحقیق کنند. سالهای سال، قرنهای قرن و هزاران هزاره گذشت و به نتیجهای نرسیدند.
تا اینکه شبی یک از دانشمندان این قوم ...
قسمت بعدی
مردمان این سیاره مردمانی بس خوشبخت بودند. هرچه که در این دنیا وجود داشت را کشف کرده بودند و هر دستگاهی که امکان داشت را ساخته بودند و برای هر بیماری درمانی یافته بودند به طوری که معمایی برایشان وجود نداشت، مگر یک معما. و آن معما، معمای مرگ بود.
آنها به دنبال زندگی جاویدان نبودند. میدانستند که امکان پذیر نیست. سلولهایشان تِلومری داشت که اجازه نمیداد بیشتر از سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه زندگی کنند. درست در این زمان بود که سلولهایشان سرطانی میشدند و شروع میکردند به خوردن یکدیگر. در نهایت میشدند مثل یک تکه گوشت که خودش از خودش تغذیه میکرد. حواستان باشد یک وقت به چنین جانوری که حتی به خودش هم رحم نمیکند دست نزنید. چون یقیناً به شما هم رحم نخواهد کرد.
این مردمان همینطور هم پذیرفته بودند که مرگ کرچه تلخ است، اما با خود کمال به ارمغان میآورد. در حقیقت آنچه که به دنبالش بودند این بوکه تمام این مدت را به خوبی سلامتی زندگی کنند. از حوادث ناگهانی بیماریها و خلاصه مرگ زودرس جلوگیری کنند. البته در این کار هم بسیار موفق بودند.
حالا بریم سر این معمای نسبتاً پیچیده. نکته اینجاست که برای بیماریها درمان پیدا کرده بودند، پس مرگ و میر ناشی از بیماری صفر بود. از جنگ و کشت و کشتار و قتل و جنایت هم خبری نبود، زیرا که مردمانی بسیار صلح جو مهربان بودند. در حقیقت کلم آب پز از آنها بس خشنتر بود. جلوی حوادث را تا حد ممکن گرفته بودند و جز اندکی، همه تا آخرین ثانیهء مقدارِ معین سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه به سلامت زندگی میکردند. حالا خوانندهء محرترمی که شما باشید. احتمالاً این پرسش عالمانه را مترح میکنید که پس چه مرگشون بوده؟
نکته اینجاست که احتمال مرگ بر اساس تصادف را به دقت تا بیست رقم معنی دار حساب کرد بودند. این مقدار نظری برابر بود با یک نفر از یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در یک سال. اما نرخ مرگ و میر مشاهده شده بود دو نفر در هر یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در هر سال. این تفاوت یک نفر داشت آنها را دیوانه میکرد. مخصوصاً که علت مرگ آن یک نفر معمولاً نا شناخته میماند. این موضوع آنها را نا آرام کرده بود. نه به این خاطر که از مرگ میترسیدند، بلکه به این خاطر که چیزی در دنیا وجود داشت که نمیدانستند. نظریهای داشتند که واقعیت را توجیه نمیکرد.
تمام بودجههای تحقیقاتی را به این موضوع اختصاص دادند. البته کار دیگری نمیتوانستند بکنند چونکه موضوع دیگری وجود نداشت که در بارهاش تحقیق کنند. سالهای سال، قرنهای قرن و هزاران هزاره گذشت و به نتیجهای نرسیدند.
تا اینکه شبی یک از دانشمندان این قوم ...
قسمت بعدی
یکشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۶
جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶
DIY
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. آستین بالا زدم و رفتم سر وقتش. مثل یک پازل میمانست منتهی به جای چیدن باید بازش میکردم. روکش در، کابلها، موتور بالابر و ... تا اینکه گیر کردم. دو رشته کابل بود که نمیدانستم چطور بازشان کنم. تسلیم نشدم. آنقدر کلنجار رفتم تا اینکه باز شد. وقتی که باز شد، لذتش درست مثل وقتی میمانست که یک معما یا یک مسئله حل کردهام. لذتی که به کثیف شدن و زخمی شدن دستها، برق گرفتی، خسارات احتمالی، غر و لند اطرافیان ... میارزد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین را به تعمیرگاه بردم. تعمیرکار گفت که دوساعت دیگر آماده میشود. به پارکی که آن طرفتر بود رفتم و روی نیمکتی نشستم و شروع کردم به حل مسئلهای که از صبح در گیرش بودم. من کارم را میدانم، راهم را میدانم. تعمیر ماشین کار من نیست. وظیفهء یک تعمیرکار است. من باید تمام انرژی خودم را صرف کار خودم بکنم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. تعمیرکاری وجود نداشت. من هم که تخصصم این نبود. شیشه بالابر ماشینم خراب ماند.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. تعمیرکاری وجود نداشت. رفتم و اولین تعمیرکار معبتر شیشه بالابر تحت لیسانس سانسوتاسوزیکاموشنِ یورولند شدم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین همسایه که شیشه بالابرش درست بود را دزدیدم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. شیشه را شکستم تا باد بیاید. دزد آمد و دستگاه پخش صدا را با خود برد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. لعنت به این مملکتی که شیشه بالابر ماشینهایش خراب میشوند. رفتم به مملکتی که شیشه بالابر ماشینهایش خراب نمیشوند.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. یادش به خیر آنروزها که شیشه بالابرها دستی بود و خراب نمیشد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین را به تعمیرگاه بردم. دیگر روشن نمیشد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. از آنجایی موتور ماشین هم خراب بود، کاری نکردم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود....
مادامی که که مورد پنجم را انتخاب نمیکنید و اگر میکنید همسایهء من نیستید، برایم مهم نیست که با شیشه بالابر ماشینتان چه میکنید. شما هم به شیشه بالابر ماشین من کار نداشته باشید. باشه؟
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین را به تعمیرگاه بردم. تعمیرکار گفت که دوساعت دیگر آماده میشود. به پارکی که آن طرفتر بود رفتم و روی نیمکتی نشستم و شروع کردم به حل مسئلهای که از صبح در گیرش بودم. من کارم را میدانم، راهم را میدانم. تعمیر ماشین کار من نیست. وظیفهء یک تعمیرکار است. من باید تمام انرژی خودم را صرف کار خودم بکنم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. تعمیرکاری وجود نداشت. من هم که تخصصم این نبود. شیشه بالابر ماشینم خراب ماند.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. تعمیرکاری وجود نداشت. رفتم و اولین تعمیرکار معبتر شیشه بالابر تحت لیسانس سانسوتاسوزیکاموشنِ یورولند شدم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین همسایه که شیشه بالابرش درست بود را دزدیدم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. شیشه را شکستم تا باد بیاید. دزد آمد و دستگاه پخش صدا را با خود برد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. لعنت به این مملکتی که شیشه بالابر ماشینهایش خراب میشوند. رفتم به مملکتی که شیشه بالابر ماشینهایش خراب نمیشوند.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. یادش به خیر آنروزها که شیشه بالابرها دستی بود و خراب نمیشد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. ماشین را به تعمیرگاه بردم. دیگر روشن نمیشد.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود. از آنجایی موتور ماشین هم خراب بود، کاری نکردم.
شیشه بالابر ماشینم خراب شده بود....
مادامی که که مورد پنجم را انتخاب نمیکنید و اگر میکنید همسایهء من نیستید، برایم مهم نیست که با شیشه بالابر ماشینتان چه میکنید. شما هم به شیشه بالابر ماشین من کار نداشته باشید. باشه؟
چهارشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۶
چایی
تا حالا چایی نخوردی. نمیدونی به چه درد میخوره. اصلاً خوشمزه هست یا نه. اما همه میخورند. میخواهی بری و یک مقداری بخری. نمیدونی چقدر. صد گرم، یک کیلو یا صد کیلو.
میری راستهء چایی فروشها. دونه دونه به مغازهها سر میزنی. چاییهاشون رو بو میکنی. چندتایی برگ خشک رو میزاری توی دهنت و زیر دندونهات لهشون میکنی تا مزهء چایی در بیاد.
هنوز هم چایی نخوردی. اما یک اطلاعاتی پیدا کردی. تا حالا دیگه میدونی فرق چای سبز و سیاه چیه. یا اینکه بوی چاییها رو از هم تشخیص میدی. مثلا میدونی فرق اِرل گِرِی با لِیدی گِرِی چیه. اما هنوز خیلی کار داری تا بدونی چه جایی هست که باید بخری. برای همین میری و به مقدار کم از هر چایی میخری. به خانه میبری تا دم کنی و طعم هر کدوم رو بچشی. بعد از اینکه دونه دونه اینکار رو کردی، تازه میفهمی که اصلاً چایی خور هستی یا نه. از چه چایی باید بخری و چقدر باید بخری.
میری راستهء چایی فروشها. دونه دونه به مغازهها سر میزنی. چاییهاشون رو بو میکنی. چندتایی برگ خشک رو میزاری توی دهنت و زیر دندونهات لهشون میکنی تا مزهء چایی در بیاد.
هنوز هم چایی نخوردی. اما یک اطلاعاتی پیدا کردی. تا حالا دیگه میدونی فرق چای سبز و سیاه چیه. یا اینکه بوی چاییها رو از هم تشخیص میدی. مثلا میدونی فرق اِرل گِرِی با لِیدی گِرِی چیه. اما هنوز خیلی کار داری تا بدونی چه جایی هست که باید بخری. برای همین میری و به مقدار کم از هر چایی میخری. به خانه میبری تا دم کنی و طعم هر کدوم رو بچشی. بعد از اینکه دونه دونه اینکار رو کردی، تازه میفهمی که اصلاً چایی خور هستی یا نه. از چه چایی باید بخری و چقدر باید بخری.
جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶
مأموریت
نقطهای کوچک و آبی رنگ که به آهستگی بزرگ و بزگتر میشد روی نمایشگرش ظاهر شد. خیلی طول نکشید که تمام صفحه را پوشاند. وقتِ آن رسیده بود که روی صندلیش بنیشند، کمربندش را ببندد و برای فرود آماده شود. هیچ وقت از این کار خوشش نیامده بود. با اینکه اولین بارش نبود، اما هر بار در پایانِ کار حالت تهوع داشت و تا مدتی طولانی نمیتوانست از جایش بلند شود. اما هدف بزرگی که در پیش رو داشت به او انگیزه می داد تا این همه مشقت را تحمل کند.
در را باز کرد. صبحِ زیبایی بود. نسیم خنکی به لای موهایش دوید. با خیالی راحت نفسی عمیق از هوای این سیارهء ناشناخته کشید، زیرا که به نانو فیلترهایی که در دماغش گذاشته بود اطمینان کامل داشت که هرگونه ناپاکی را به صورتِ فعال تصفیه میکنند. نفسش را به آرامی از دهان بیرون داد و با اعتماد به نفس کامل نسبت به موفقیت در ماموریتی در پیشِ روی داشت، دست بر روی خاک گذاشت.
در این سیاره دو گونه جاندار زندگی میکردند که یکی دیگری را استثمار کرده بود. البته بیاو آمده بود تا آنها را از یوغ استثمار برهاند. تنها کافی بود که به آنها راه را نشان دهد. و آنها خود بر استثمارگرانشان خواهند شورید. او آمده به اینجا، تنها به این خاطر که نسبت به هم نوعانش در ای سیاره احساس مسولیت میکرد. او اینکار را در دویست و پنجاه و شش سیاره دیگر هم با موفقیت انجام داده بود.
رفت و رفت و رفت، کوهها و جنگلها و دریاها را پشت سر گذاشت تا به دشتی پر از هم نوعانش رسید. سخره ای بلند را نشان کرد و از آن بالا رفت. بربالای آن سخره به طوری که همه صدایش را بشنود بلند فریاد زد:
هم نوعان من. عزیزان من. شما برترین موجودات این سیاره هستید، اما افسوس که خود نمیدانید.
آیا وقت آن نرسیدهاست که بر استثمارگرانتان بشورید و آزادی را تجربه کنید؟ ...
داشت کلمات پشت سر هم بر زبان میآورد. اما هیچکس کوچکترین توجهی هم نمیکرد. غیر از یک نفر که چشمانی درشت و براق داشت و او را برای لحظهای هر چند کوتاه مدهوش زیبایی خود کرده بود. هیچکس توجه نمیکرد غیر از و که بلند در پاسخش فریاد زد: بــــــــــــــــــــــــــــــــعععععع. خوشحال شد. گویا کلماتش اثر کرده بود. هم همهای در جمع پدیدار شد. هرکسی به هر سویی میدوید. انگار که گرگ به گله زده باشد که همینطور هم شده بود. و اگر نه این موجودات احمق تر از آن بودند که سخنانش را درک کنند.
گوسفندی به او تنه زد و از بالای سخره به زیر دست و پا افتاد. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد همرا جمعیت بدود تا زیر دست و پایشان له نشود. صدای گلولهای شنید. این صدا را در فیلمهای تاریخی شنیده بود. برای همین فهمیده بود که صدای گلوله است. حدس زد که گرگ مرده باشد. اما نمیتوانست آرام بگیرد، چونکه زیر دست و پای دیگران میماند. میبایست همراهشان همچنان میدوید.
همه چیز آرام شده بود. نفس راحتی کشید. خیالش راحت بود که دیگر از گرگ خبری نیست. گوسفندها کنار رفتند تا راه برای چوپان، این مستکبر خونخوار، باز شود. چشمش که به چوبان افتاد، به سختی انزجارش را پنهان کرد و سعی کرد که مثل دو موجود متمدن با هم گفتمانی را آغاز کنند.
سلام دوست عزیز. من از سیارهای دور دست آمده بودم تا به این زبان نفهمها درس زندگی بدهم. اما از آنجایی که ذرهای از سخنان من در مغزشان فرو نفرفت، ماموریتم را تغییر دادم. اکنون من سفیر سیارهام هستم و مایل هستم که پیامهای صلح و دوستی را ما بین دو سیاره مبادله کنم ...
چوپان با شگفتی به گوسفند خیره ماند. با خود اندیشید:«ای چرا ایجوری بع بع وکینه؟ نه کنه که مریض وشده؟ اگه بمیره چیوشه؟ بهتره که حلال وکینمش». (تصور کیند این قسمت را شفیعیجم اجرا میکند.) بعد هم گوسفند بیچاره را رو به قبله ضربه فنی کرد و چاقویش را بیرون کشید و حلالش کرد.
برافروختگی ذغالهایی که به سرخی خورشیدِ دمِ غروب بودند، هماهنگ با نوای نیلبک کم و زیاد میشد. بوی کباب پیچیده بود و گوسفندها بیخیالِ بیخیال همچنان میچریدند.
در را باز کرد. صبحِ زیبایی بود. نسیم خنکی به لای موهایش دوید. با خیالی راحت نفسی عمیق از هوای این سیارهء ناشناخته کشید، زیرا که به نانو فیلترهایی که در دماغش گذاشته بود اطمینان کامل داشت که هرگونه ناپاکی را به صورتِ فعال تصفیه میکنند. نفسش را به آرامی از دهان بیرون داد و با اعتماد به نفس کامل نسبت به موفقیت در ماموریتی در پیشِ روی داشت، دست بر روی خاک گذاشت.
در این سیاره دو گونه جاندار زندگی میکردند که یکی دیگری را استثمار کرده بود. البته بیاو آمده بود تا آنها را از یوغ استثمار برهاند. تنها کافی بود که به آنها راه را نشان دهد. و آنها خود بر استثمارگرانشان خواهند شورید. او آمده به اینجا، تنها به این خاطر که نسبت به هم نوعانش در ای سیاره احساس مسولیت میکرد. او اینکار را در دویست و پنجاه و شش سیاره دیگر هم با موفقیت انجام داده بود.
رفت و رفت و رفت، کوهها و جنگلها و دریاها را پشت سر گذاشت تا به دشتی پر از هم نوعانش رسید. سخره ای بلند را نشان کرد و از آن بالا رفت. بربالای آن سخره به طوری که همه صدایش را بشنود بلند فریاد زد:
هم نوعان من. عزیزان من. شما برترین موجودات این سیاره هستید، اما افسوس که خود نمیدانید.
آیا وقت آن نرسیدهاست که بر استثمارگرانتان بشورید و آزادی را تجربه کنید؟ ...
داشت کلمات پشت سر هم بر زبان میآورد. اما هیچکس کوچکترین توجهی هم نمیکرد. غیر از یک نفر که چشمانی درشت و براق داشت و او را برای لحظهای هر چند کوتاه مدهوش زیبایی خود کرده بود. هیچکس توجه نمیکرد غیر از و که بلند در پاسخش فریاد زد: بــــــــــــــــــــــــــــــــعععععع. خوشحال شد. گویا کلماتش اثر کرده بود. هم همهای در جمع پدیدار شد. هرکسی به هر سویی میدوید. انگار که گرگ به گله زده باشد که همینطور هم شده بود. و اگر نه این موجودات احمق تر از آن بودند که سخنانش را درک کنند.
گوسفندی به او تنه زد و از بالای سخره به زیر دست و پا افتاد. خودش را جمع و جور کرد و سعی کرد همرا جمعیت بدود تا زیر دست و پایشان له نشود. صدای گلولهای شنید. این صدا را در فیلمهای تاریخی شنیده بود. برای همین فهمیده بود که صدای گلوله است. حدس زد که گرگ مرده باشد. اما نمیتوانست آرام بگیرد، چونکه زیر دست و پای دیگران میماند. میبایست همراهشان همچنان میدوید.
همه چیز آرام شده بود. نفس راحتی کشید. خیالش راحت بود که دیگر از گرگ خبری نیست. گوسفندها کنار رفتند تا راه برای چوپان، این مستکبر خونخوار، باز شود. چشمش که به چوبان افتاد، به سختی انزجارش را پنهان کرد و سعی کرد که مثل دو موجود متمدن با هم گفتمانی را آغاز کنند.
سلام دوست عزیز. من از سیارهای دور دست آمده بودم تا به این زبان نفهمها درس زندگی بدهم. اما از آنجایی که ذرهای از سخنان من در مغزشان فرو نفرفت، ماموریتم را تغییر دادم. اکنون من سفیر سیارهام هستم و مایل هستم که پیامهای صلح و دوستی را ما بین دو سیاره مبادله کنم ...
چوپان با شگفتی به گوسفند خیره ماند. با خود اندیشید:«ای چرا ایجوری بع بع وکینه؟ نه کنه که مریض وشده؟ اگه بمیره چیوشه؟ بهتره که حلال وکینمش». (تصور کیند این قسمت را شفیعیجم اجرا میکند.) بعد هم گوسفند بیچاره را رو به قبله ضربه فنی کرد و چاقویش را بیرون کشید و حلالش کرد.
برافروختگی ذغالهایی که به سرخی خورشیدِ دمِ غروب بودند، هماهنگ با نوای نیلبک کم و زیاد میشد. بوی کباب پیچیده بود و گوسفندها بیخیالِ بیخیال همچنان میچریدند.
پنجشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۶
درس تاریخ به شیوهای هیجان انگیز
دیکر وقت رفتن بود. از برج تلوزیون به سمت ایستگاه قطار راه افتادم. در راه برگشت دیدم یک گروه نشستهاند بر روی پلههای چوبی و یک نفر هم دارد با آب و تاب و ادا و اطوار داستانی طنز گونه را از زمانی که دیوار برپا بود تعریف میکند. مدتی نشستم و گوش دادم. اگر به خاطر قطار نبود، بیشتر میماندم.
عکس دوم هم باشد حسن ختام سفر یک روزهء برلین.
چهارشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۶
آخرین قطره
زیرِ سایهء دیوارِ امامزاده کنار بساطش -- تشتی حاوی مخلوط شیشههای رنگارنگ و قطعات یخ-- تکیهداده بود و با یک تکه مقوا خیلی بیحال خودش را باد میزد. اما بادزدن دیگر فایدهای نداشت، یک دستمال چهارخانهء قرمزرنگ را از روی دوشش برداشت و داخل تشت فرو برد. بعد بیرون کشید و چلاندش. سرش را به دیوار چسباند و صورتش را رو به بالا گرفت و دستمال را روی آن گذاشت.
به سمتش رفتم. نگاهی به شیشههای نوشابه انداختم. متوجه حضورم شد. دستمال را از صورتش کنار کشید و آنرا چندباری به قبقش مالید و بعد هم عرقهای روی سینهاش -- آن قسمتی را که از را که از زیرپوش رکابیش بیرون بود – را با آب یخ موجود در دستمال تعویض کرد. دستمال را روی دوشش انداخت و خیره به من پرسید:« سیاه یا زرد؟»
نگاهی به تشت انداختم و گفتم: «سیاه.» دست درجیبم کردم و یک مشت سکهء یک ریالی که حاصل شکستن قلکم بود در آوردم. و به او دادم. او هم دستش را در تشت فرو برد و یک شیشه بیرون کشید. در بازکن را از روی زمین برداشت و در بطری را با صدای پسی باز کرد بعد آن را به من تحویل داد و یاد آوری کرد که باید در همانجا بنوشم.
شیشه را گرفتم. سرد بود. آنرا بالا گرفتم و نگاهش کردم. انگار که میجوشید، حبابهایی از ته بطری به سمت بالا در حرکت بودند. محتوی شیشه را بوییدم. بویی عجیب و ناآشنا اما خوشایند میداد. شیشه را به لبانم رساندم و یک قلب خوردم. وارد دهانم شد و زبانم و لپهایم شروع کرند به جلز و ولز کردن. شیرین بود و مزهاش شبیه هیچ چیزی نبود که تا آن لحظه خورده باشم. اما هرچه بود، خوشمزه بود. در دهانم بود و دوست نداشتم قورتش بدهم. آنقدر صبر کردم تا جلز و ولزش کم شد. بعد فرو دادمش و خودم را برای جرعهء بعدی آماده کردم.
سرم را رو به آسمان گرفته بودم. دهانم در زیر شیشهء نوشابه منتظر چکیدن آخرین قطرهای بود که میتوانستم بچشم. قطره چکید. چشمانم را بستم و سعی کردم تمام حواسم را بر روی زبانم متمرکز کنم. اما خیلی کم بود. خیلی کوچک بود. خیلی سریع در آب دهانم حل شد و مزهاش گم شد. نا امیدانه دوباره شیشه را وارونه بالا بردم. خالی خالی بود. تنها در آن تصویر کج و کولهء خورشید پیدا بود. رفتم به سمت بساطش، شیشه را به پس دادم. راهم را کشیدم و رفتم. هنگام رفتن، دستانم در جیبهای خالیم بود.
پینوشت: قطرهها نمیایستادند تا عکسشان را بگیرم.
به سمتش رفتم. نگاهی به شیشههای نوشابه انداختم. متوجه حضورم شد. دستمال را از صورتش کنار کشید و آنرا چندباری به قبقش مالید و بعد هم عرقهای روی سینهاش -- آن قسمتی را که از را که از زیرپوش رکابیش بیرون بود – را با آب یخ موجود در دستمال تعویض کرد. دستمال را روی دوشش انداخت و خیره به من پرسید:« سیاه یا زرد؟»
نگاهی به تشت انداختم و گفتم: «سیاه.» دست درجیبم کردم و یک مشت سکهء یک ریالی که حاصل شکستن قلکم بود در آوردم. و به او دادم. او هم دستش را در تشت فرو برد و یک شیشه بیرون کشید. در بازکن را از روی زمین برداشت و در بطری را با صدای پسی باز کرد بعد آن را به من تحویل داد و یاد آوری کرد که باید در همانجا بنوشم.
شیشه را گرفتم. سرد بود. آنرا بالا گرفتم و نگاهش کردم. انگار که میجوشید، حبابهایی از ته بطری به سمت بالا در حرکت بودند. محتوی شیشه را بوییدم. بویی عجیب و ناآشنا اما خوشایند میداد. شیشه را به لبانم رساندم و یک قلب خوردم. وارد دهانم شد و زبانم و لپهایم شروع کرند به جلز و ولز کردن. شیرین بود و مزهاش شبیه هیچ چیزی نبود که تا آن لحظه خورده باشم. اما هرچه بود، خوشمزه بود. در دهانم بود و دوست نداشتم قورتش بدهم. آنقدر صبر کردم تا جلز و ولزش کم شد. بعد فرو دادمش و خودم را برای جرعهء بعدی آماده کردم.
سرم را رو به آسمان گرفته بودم. دهانم در زیر شیشهء نوشابه منتظر چکیدن آخرین قطرهای بود که میتوانستم بچشم. قطره چکید. چشمانم را بستم و سعی کردم تمام حواسم را بر روی زبانم متمرکز کنم. اما خیلی کم بود. خیلی کوچک بود. خیلی سریع در آب دهانم حل شد و مزهاش گم شد. نا امیدانه دوباره شیشه را وارونه بالا بردم. خالی خالی بود. تنها در آن تصویر کج و کولهء خورشید پیدا بود. رفتم به سمت بساطش، شیشه را به پس دادم. راهم را کشیدم و رفتم. هنگام رفتن، دستانم در جیبهای خالیم بود.
پینوشت: قطرهها نمیایستادند تا عکسشان را بگیرم.
دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶
بلندترین - به روش کمونیستی
بعد از اینکه با همکاری گنجشکها بشقاب بینیاز از شستشو شد، و بعد از اینکه به پاهایم کمی استراحت دادم، تصمیم گرفتم که بروم و طوافی به دور برج تلوزیون شهر در نیمهء شرقی بکنم که تمام مدت زورکی از بالای هر ساختمونی نوک بلندش را به رخ میکشید.
نقل است که این برج بلندترین برج اروپا نیست، به این خاطر که برج دیگری میبایست بلندترین برج اروپا میماند: برج مسکو.
بعدها فهمیدم که این برج در زمان جنگ سرد جوکی شده بود. چون انعکاس خورشید از کرهء فولادی-شیشهای همیشه و از هر جهتی به شکل یک صلیب بود. چیزی که از دست سازندگان بیخدایش در رفتهبود. که البته من سانسورش کردم.
نقل است که این برج بلندترین برج اروپا نیست، به این خاطر که برج دیگری میبایست بلندترین برج اروپا میماند: برج مسکو.
بعدها فهمیدم که این برج در زمان جنگ سرد جوکی شده بود. چون انعکاس خورشید از کرهء فولادی-شیشهای همیشه و از هر جهتی به شکل یک صلیب بود. چیزی که از دست سازندگان بیخدایش در رفتهبود. که البته من سانسورش کردم.
سهشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۶
دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶
موزیکِ شرجی
هوا خیلی گرم نیست، اما رطوبتش دارد دیوانهات میکند. دیگر تحملت تمام شده. میگردی تا یک مغازه با تهویه مطبوع پیدا کنی و چند لحظهای در هوای خشک و خنکش آرام بگیری تا عرقت خشک شود. وارد فروشگاه موزیک میشوی. تفاوت از بهشت تا جهنم است.
در و دیوار پر است از سیدی ها و دیویدیهای رنگارنگ. با احساس رضایتی که از انتخابت داری، به طرف یکی از هدفونها میروی تا به نمونههای موسیقی گوش بدهی. هدفون را روی گوشهایت میگذاری و با دکمهها ور میروی. اتفاقی نمیافتد. بعد از کمی تفکر و تعقل، متوجه میشوی که سی دی مورد نظر را باید در زیر دستگاه نگهداری تا بارکدش خوانده شود و گوشهای از آن نواخته شود.
یک بازی برای خودت طرح میکنی. مثلاً اینکه شبیهترین خواننده به هیلاری داف کدام است: نلی فورتادو یا کلی کلارکسون.
سی دی نورا جونز را سر جایش میگذاری و بیرون میایی. سایهها کمی بلندتر شده اند.
در و دیوار پر است از سیدی ها و دیویدیهای رنگارنگ. با احساس رضایتی که از انتخابت داری، به طرف یکی از هدفونها میروی تا به نمونههای موسیقی گوش بدهی. هدفون را روی گوشهایت میگذاری و با دکمهها ور میروی. اتفاقی نمیافتد. بعد از کمی تفکر و تعقل، متوجه میشوی که سی دی مورد نظر را باید در زیر دستگاه نگهداری تا بارکدش خوانده شود و گوشهای از آن نواخته شود.
یک بازی برای خودت طرح میکنی. مثلاً اینکه شبیهترین خواننده به هیلاری داف کدام است: نلی فورتادو یا کلی کلارکسون.
سی دی نورا جونز را سر جایش میگذاری و بیرون میایی. سایهها کمی بلندتر شده اند.
یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶
Holocaust
اینم آخرین عکس از مجموعهء هولوکاست. والله من خودم هم نمیدونم چیزهایی که تو این عکسها هستند چه ربطی به هولوکاست دارند. فقط میتونم بگم که از بنای یادبود هولوکاست در برلین گرفتهشده اند.
بعد از این که عکاسی تموم شد، در یک کافهء مشرف به این بنای یادبود خودم رو به صرف یک کیک دعوت کردم که این مهمانان ناخوانده فرا رسیدند.
بعد از این که عکاسی تموم شد، در یک کافهء مشرف به این بنای یادبود خودم رو به صرف یک کیک دعوت کردم که این مهمانان ناخوانده فرا رسیدند.
شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۶
جمعه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۶
پنجشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۶
شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶
اشتراک در:
پستها (Atom)