قسمت قبلی
جایگاهی که گوی نقرهای در آن قرار گرفته بود به آرامی روشن شد، انگار که در فضایی خالی معلق بود. همزمان روشنایی خفیفی بر بالای آن اتاقک تخم مرغی شکل نیز ظاهر شد که بعد از چند باری چشمک زدن به تصویر سه بعدی خیلی بزرگ از سرنشینان گوی تبدیل شد. باور کردنش برایش مشکل بود. یکی از آن دو، همانی که گویا کمی درد میکشید، درست شبیه او بود، انگار که داشت در آینه به خودش نگاه میکرد.
نفر دیگر، کسی که در سمت راستِ رونوشتِ فیزیکدانمان نشسته بود، برخاست. با سرفهء خیلی خفیفی صدایش را صاف کرد و بعد گفت:«من، فرمان فرمای سخه، آغاز مراسم را اعلام میکنم.»
تصویر از آن دو رفت و به جایشان پیکر مردی برهنه که به شکل مردِ ویترویانی آویزان شده بود نمایان گشت. انگار که دستان و پاهایش هر کدام با نخهایی نا مرئی به سوئی کشیده میشدند. بیچاره رنگی به رخسارش نمانده بود و سست و بیحال به نظر میرسید. با کمی دقت میشد خطوطی محو را روی بدنش دید. خطوطی که حاصل از فشار نخهایی نازک و نامرئی بوند. انگار که دور تمام بدنش نخ پیچیده بودند و فاصلهء بین هر دو دور نخ پیچیده شده، چیزی در حدود یک سوم شعاع پیچش بود.
خطوط به تدریج پر رنگ و پر رنگتر میشدند. تا جایی که میشد درد را در چهرهاش حس کرد. تا جایی که دیگر از بیحالی در آمد و به تقلا پرداخت. تا جایی که فریاد دلخراشش روح را سوهان میکشید. تا جایی که از محل خطوط خون جاری شد. تاجایی که نخها در بدنش فرو رفتند. تا جایی انگشتانش از بدنش جدا شدند، تا جایی که دست و پایش قطعه قطعه از آن نخهای نا مرئی آویزان گشتند و تا جایی که در آخرین دم، آخرین حلقه هم به دور گردنش تنگ گشت و کارش را ساخت.
مراسم به پایان رسید. چراغها روشن شدند. اما دانشمند ما اما همچنان مات و مبهوت خیره مانده بود و سخت در فکر فرو رفته بود. و مثل همه وقتهایی که سخت در فکر فرو رفته بود، دست چپش را بالا آورد و پس کلهاش را خاراند. یکی دوباری دستش را در پس کلهاش بالا و پایین نبرده بود که صدای آژیر بلند شد. همه رویشان را به او برگرداند و یک گوی نقرهای با چراغی گردان در روبرویش ظاهر شد. دردی عظیم در وجودش حس کرد و همه چیز ناپدید شد.
قسمت بعدی
۳ نظر:
واگرآن تاررامی یافت برآن زخمه میزد تا طعم جداکردن را بچشد
فکر کنم سخه ای ها اصلا آن مراسم را به خاطر دانشمند داستان برگزار کرده بودن!
عجب کارفرمایی! بدون بیمهی عمر٫ بدون حکم. این دانشمند حق داشت قر بزند. اصلن اعتصاب کند بهتر است٫ فکر میکنی اگر بفرستیش صخه دیگه مابقی ی صخهایها حرف تو را گوش میکنند. همهیشان لاییک میشوند و به پیدایش صخه به جای آفرینشش ایمان میآورند. تازه شاید تکنولوژیشان را پیشرفت دهند تو را پیدا کنند و به محاکمهات بکشند. دستِ کم نگیرشان. تازه اگه خیلی سربهسرشان بگزاری بدون محاکمه شاید دارت بزنند
ارسال یک نظر