شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت دهم : شرابی که مست نمی‌کند

قسمت اول
قسمت قبلی

به هوش آمده بود. نور چشمانش را می‌زد. اما تا جایی که یادش بود هنوز پلکهایش را نگشوده بود، و بهتر دید که همچنان بسته بمانند. خواست دستش را جلوی صورتش بگیرد تا نور کمتر آزارش دهد. اما از پشت به صندلی که روی آن نشسته بود بسته شده بود.
در آن لحظه آزادی آرزوی دومش بود. خواستهء اولش این بود که بداند این چه مخمسه ای است که در آن گرفتار آمده و چرا. بی رمق گفت: « اینجا چه خبره؟»
صدای بمی که اصلاً مهربان به نظر نمی‌رسید جواب داد:«تو دقیقاً همان کاری را کردی که آن فرد اعدامی کرد.»
با تعجب پرسید: «چی؟ مگه من چیکار کردم؟»
صدای سرد خیلی کوتاه جوابش را داد:«سرت را با دست چپت خواراندی.»
هنگ کرد. تاز فهمید به چه جهنمی آمده است. با خود اندیشید:«عجب! پس اگه احتمال خواراندن سر با دست چپ را هم در نظر بگیرم آنوقت احتمالاً مرگهای بی‌علت توجیه می‌شوند. اما حیف که کاغذ و قلم ...»
تاریک شد. هیکل تنومندی در برابر چراغ گرفته بود. تا خواست نفس راحتی بکشد، آن هیکل تنومند یقه‌اش را گرفت و او و صندلی را با هم بلند کرد و توضیح داد: «اما علتی که من اینجا هستم این نیست. خواراندن سرت با دست جپ کافی بود تا بلافاصله بعد از آن اعدام، اعدام شوی. خصوصا که همه چیز مهیا بود». مکثی کرد و بعد ادامه داد: «تو بیش از اندازه شبیه همسر فرمان فرما هستی. می‌خواهیم بدانیم که چرا و چه کسی تو را به اینجا فرستاده. اعتراف کن!»
- به چی اعتراف کنم؟
- تو را تروریستها فرستاده‌اند؟ ما می‌دانیم. تو را تروریستها فرستاند تا در فرصت مناسب به جای همسر فرمان فرما به او نزدیک شوی و نقشهء شومت را اجرا کنی.
گیج شده بود. نمی‌دانست که چه بکند. آیا اگر راستش را می‌گفت باور می‌کردند؟ احتمالاً نه. اما دروغش را هم که نمی‌توانست بگوید. آنرا هم باور نمی‌کردند. اصلاً راست و دروغ فرقی نمی‌کرد. همهء راهها به تخم مرغ ختم می‌شدند. پس تصمیم گرفت راستش را بگوید. از مرگهای بی‌دلیل گفت و از صخه. از سفرش و اینکه همسر فرمان فرما همزاد احتمالی او در این سیاره است. و اینکه اگر او بمیرد احتمالاً همسر فرمان فرما هم خواهد مرد. مدتی سکوت بود. و پس از مدتی سکوت، شلپ! دست سنگینی زیر گوشش فرود آمد. بعد باز جو فریاد زد:«داستان سرایی نکن. لااقل دروغی می‌گفتی که باور کردنی باشد.»
در جوابش گفت: «من جز حقیقت چیزی نگفتم.» و باز هم شلپ!

دیگر نمی‌توانست تحمل کند. با صدایی بی‌حال گفت:«باشه، اعتراف می‌کنم. حقیقت رو می‌گم». بعد شروع کرد به داستانسرایی که چطوری با تابش پرتوهایی یونشگر در خودش به صورت حساب شده‌ای جهش ژنتیکی به وجود آورده تا شبیه همسر فرمانفرما شود و در فرصتی مناسب دخل این دیکتاتو حقیر را بیاورد (در این لحظه بازم شلپ! هرچند که صورتش می‌سوخت، اما دلش لااقل خنک شد). همه چیز نوشته شد و امضاء گشت.

دستها و پاهایش به چهار سو کشیده شده بودند. اینجا دیگر آخر کار بود. و مثل خیلی از همکارانش، در این دم آخر به فلسفه روی آورده بود: «آی نویسندهء ..... این چه بلایی بود که سر من آوردی؟ آخه .... تو هم با این داستانتانت ما رو .... اصلا ببینم توی ... بلدی داستان بنویسی که آخرش ..... نشن؟»
این حرفها را که زد کمی آرام شد. بعد با لحنی آرامتر گفت: « می‌دونم به خاطر وجودم، به خاطر خلقتم باید ازت ممنون باشم. ولی خوب آخه چه وجودی که همش درد و رنج بود. نمی‌دونم شاید هم حکمتی دارد که من عقلم به آن نمی‌رسد.»
و من ساکت نشسته بودم.

احساس کرد که صدای نفس زدنش بلند تر شده. علامت خوبی نبود. یعنی اینکه تصویر و صدایش در استادیوم پخش می‌شد و این یعنی شروع مراسم و شاید آخرین فرصت او. برای همین فریاد زد: «آهای فرمانفرما! همسر تو که همزاد من است شریک زجری خواهد بود که من قرار است بکشم. او نیز خواهد مرد. مرگی به دردناکی مرگ من. شاید آنوقت حرف من را باور کنی.»
فرمانفرما از اینکه تو خطاب شده بود به شدت عصبانی بود. دستور داد که هرچه سریعتر مراسم را آغاز کنند. ذره ذره فشار بیشتر می‌شد و رشته‌های باریکی به دور دانشمند نگون بخت پیچیده بودند تنگ و تنگ‌تر می‌گشتند. دیگر نمی‌توانست تحمل کند، جیغ کشید و نعره زد و فریادش تمام استادیوم را پر کرد. به طوریکه صدای دیگری شنیده نمی‌شد، حتی صدای شخص دیگری که جیغ می‌کشید و نعره می‌زد و فریادش تنها گوی نقره‌ای را پر کرده بود.
فرمانفرما می‌دید که معشوقش چطور دارد زجر می‌کشد و خون از زیر لباسش بیرون زده است. باید اعدام را متوقف می‌کرد تا جان همسرش را نجات دهد. با تمام توان فریاد زد: «اجرای حکم را متوقف کنید!» اما صدای او هم در میان آن همه هیاهو گم شده بود. از بس که این فیزیکدان نازک نارنجی جیغ و داد می‌کرد. بابا یواش! اما صدای من را هم نشنید. اگر کمی کمتر سرو صدا کرده بود شاید اعدام متوقف شده بود. اما همچنان سیمها تنگ و تنگ تر می‌شدند. فرمانفرما دید که چطور انگشتان همسرش از هم جدا شندند و به زمین افتاند. می‌دید که چطور همسرش ملتمسانه فریاد می‌کشد و از او کمک می‌خواهد. از گوی بیرون جهید. به سمت نزدیکترین نگهبان رفت، خلع سلاحش کرد. اسلحه را رو به آسمان گرفت و شلیک کرد.تفنگ خالی بود. یادش آمد که دستور خودش بود. به هولوگرام بالای تخم مرغ نگاه کرد. معلوم بود که نخها به استخوان رسیده‌اند. باید کاری می‌کرد. به سمت اتاق کنترل راه افتاد. که کمی بالاتر از گوی بود. وارد اتاق شد. مسئول اتاق تا فرمانفرما را دید با تعجب از جا برخاست. فرمانفرما فریاد زد: «اعدام را متوقف کنید!»
- ولی قربان این از قدرت من خارج است.
- صدا و تصویر اعدام را قطع کن. تصویر گوی را نشان بده و یک میکروفن به من بده.
دستور سریعاً اجرا شد. فرمانفرما فریاد زد: «من فرمانفرای سخه دستور می‌دهم که اعدام متوقف شود.» در همین زمان بود که هولوگرام گوی به نمایش در آمد. بدن همسرش قطعه قطعه بر کف زمین افتاده بود.

در کنار نهری از آب، درخت بیدی چترش را گسترانده بود. در زیر این چتر، یک صندلی راحتی قرار داشت، در روی این صندلیِ راحتی فیزیکدان ما لمیده بود و مشغول نوشیدن شراب نابی بود که مست نمی‌کرد. دور تا دورش را حوریان ... راستی ما جنسیت این فیزیکدان رو که مشخص نکردیم. مرد بود یا زن؟ به هر حال فرقی نمی‌کند. برابری حقوق و مساوات این حرفها. بگذریم. دور تا دورش را حوریان یا قلمانها گرفته بودند بادش می‌زدند و جامش را پر نگاه می‌داشتند و مشت و مالش می‌دادند و ... این پاداشیست برای شخصیتهای داستانهای ما. چطور بود؟

پایان

پی‌نوشت ۱: شش هزار و سیصد و بیست کلمه، بلندترین داستانم. حس می‌کنم نسبت به نوشتن پایان‌نامه مقاله این جور چیزها هیجان انگیزتر بود. حداقل چندتایی خواننده داشت.
پی‌نوشت ۲: تصویر یک نوازنده که به خانه باز می‌گردد. شاید بشود انعکاس چهرهء من را در قاب ویولون سلش دید.

۷ نظر:

Qasem گفت...

این دانش‌مند گوی‌های شرابها را می‌شکاند. چوبی از درخت بهشتی قطع می‌کند و به دنبال حوری‌ها و قلمانها می‌افتد تا بهشتت را خراب کند. چی فکر کردی؟ اون می‌خواست مطمئن بشه که فرضیه‌اش درست است. فرضیه‌اش درست بود اما تو نگزاشتی درستی آن را با چشم‌های خود ببیند. در آن صورت دردها را فراموش می‌کرد و می‌خندید و می‌گفت رستگار شدم

ناشناس گفت...

خیلی خالق خوبی هستییا!!!
ببینم از کجا معلوم که این فیزیکدان قصت بره بهشت؟
هیچ کار خیری تو زندگیش نکرده
فقط با دست چپش سرشو خارونده

ناشناس گفت...

Voices say that one should not thrust one`s head into the sand of celestial things, but should carry it freely, a terrestrial head which giveth meaning to the earth!
Also they are weary of dictators.

ناشناس گفت...

همیشه فکر می کردم ویولن سل رو چه جوری حمل می کنند!!

ناشناس گفت...

حق دانشمند داستان نبود که در غربت بمیرد! حداقل میگذاشتید به صخه برگردد بعد هر بلایی دلتان می خواست سرش می آورید...این طوری صخه ای ها با خیال راحت در مرکز تحقیقات مرگ های بی پایان را تخته می کردند و از این دانشمند در تاریخ علم صخه چهره ای ماندگار می ساختند!

Real Cuckoo گفت...

سلام:)
تبریک می گم!
6320 واقعاً تبریک داره:)
منتظره داستان های بعدی هستم
شاد و پیروز باشی:)

ناشناس گفت...

داستان قشنگی بود . ولی الحق که فکر ، فکر یک فیزیکدان است :-)