پنجشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۷
نیمهٔ پر بی برقی
جلوی نونوایی وایستادیم که برم چندتا نون بخرم. صف نداشت. یک عالمه نون روی میز کنار تنور جمع شده بود. نونها کوچیکتر و زخیمتر از معمول بودند. شاطر گفتش که برق رفته و خمیر مونده بود. اگه نون رو بازتر و نازکتر میکرد پاره میشد. با اکراه یک پنج شیشتایی برداشتم و به ماشین برگشتم. توی ماشین یک تیکه نون گذاشتم دهنم و یک تیکه هم برادرم برداشت. به هم نگاهی کردیم و من دوباره پیاده شدم. رفتم یک بیست سیتا دیگه نون گرفتم. دفعهٔ دیگه خواستم نون بگیرم باید نگاه کنم ببینم کدوم لواشی برقش رفته بوده، برم از همون نون بگیرم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
این که چیزی نیست! شمع های خوشگل رو بگو که هیچ وقت دلت نمیومده روشن کنی! حالا برق که می ره با ذوق و شوق می پرم و شمع های نازنینم رو روشن می کنم و حالش رو می برم!
ولی خداییش لعنت به این بی برقی! همین الان که داشتم یادداشت قبلیم رو می فرستادم یه هو برق رفت!!
هنوز دنبال نونوایی اید؟!
ارسال یک نظر