جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷

کاش به او مهلت بیشتری می‌داند

پشت میزیش نشسته بود. میزش جلوی دیواری بود که روی آن تصویر دو مرد نقاشی شده بود که شانه به شانه ایستاده بودند. یکی از آن دو شبیه او بودند. بالای نقاشی نوشته شده بود: Salve, lucru. روی میزش، تعدادی پوست روی هم چیده شده بودند. اولی را برداشت. با انگشتش نوشته‌ها و اعداد روی آن را دنبال کرد. تا به اسم آهنگر رسید. چرم را لوله کرد، از اتاق بیرون رفت و وارد حیاط کوچکی شد که چند اتاق دور تا دورش بودند. در وسط حیاط یک حوض کوچک بود. در لبهٔ حوض یک مجسمهٔ خوک قرار داشت که باریکه‌ای آب از دهانش به داخل حوض می‌ریخت. به اتاق کناری رفت. در آنجا هم میزی بود که پشتش مردی، شبیه همانی که در نقاشی روی دیوار بود نشسته بود. پش سر او هم نقشی روی دیوار بود. یک زن، با موهایی سیاه که پیشانیش را پوشانده بودند اما گوشهایش و دو حلقه گوشوارهٔ طلا پیدا بوند.
-رو به مرد گفت:
-تازگیها آهنگر که قسطش رو به تو نداده؟
-نه. اون مشتری تو هست.
-فقط خواستم مطمئن بشم. من می‌رم سراغش.
خیابان با سنگهایی درشت فرش شده بود و به اندازه یک پلهٔ بزرگ پایین‌تر از پیاده‌روها بود. در طرفین خیابان مغازه ها بوند و مردم هم با سایه‌های درازشان از این مغازه به آن مغازه حرکت می‌کردند. از دور صدای کوبیده شدن پتک بر روی آهن می‌آمد. به طرف صدا به راه افتاد. در راه نگاهش به قلهٔ کوهی بود که در امتداد خیابان و در افق قرار داشت.
کمی مانده به آهنگری، در روی خیابان سه تکه سنگ یک خط عابر برجسته درست کرده بودند. هم ارتفاع با پیاده‌روها بوند و فاصله بین هر کدام درست به اندازه یک گام بود که عمداً یا تصادفاً، فرق چندانی نمی‌کند، برابر با فاصلهٔ بین چرخهای یک گاری هم بود. از روی خط عابر برجسته گذشت و به آهنگری رسید. هوای بیرون گرم بود و هوای داخل آهنگری داغ. صدای داخل مغازه آزار دهند بود. صورتش را در هم فروبرد و فریاد زد، آهنگر! آهنگر رویش را برگرداند. صورتش که در برابر آتش سرخ شده بود با دیدن او به یک باره سفید شد.
-شش ماهه که قسطت عقب افتاده.
-یک خورده مهلت بده. این چندماه گذشته کار و کاسبی خوب نبود.
-یعنی الان بهتره؟
-نه. اما قراره بهتر بشه. اگه خدا بخواد، قراره که یک سفارش بزرگ از ارتش بگیرم.
-اگه نگرفتی؟
-می‌گیرم.
-خوب بیا یک کاری بکنیم. من مغازه ات رو عوض طلبت بر می‌دارم. تو هم اون سفارش رو برای من انجام می‌دی.
این را که گفت نیشخندی زد.
-آخه بی مروت، یک خورده دیگه صبر کن. خودت می‌دونی که اون موقع پول رو ازت گرفتم اوضاع خوب بود و فکر می‌کردم می‌تونم پسش بدم.
-خوب، اون موقع اون موقع بود. من پولم رو می‌خواهم. حالا یا با زبون خوش می‌دی. یا ازت شکایت می‌کنم و از اموالت پولم رو بر می‌دارم.
آهنگر ساکت ماند، به او نگاه می‌کرد، به آرامی پتکش از لای انگشتانش لیز خورد و به زمین افتاد. زمین لزید و غرش مهیبی کرد. اما این صدا و لزرش نمی‌توانست از آن پتک باشد. آهنگر همچنان بدون حرکت ایستاده بود. اما او به سرعت از مغازه بیرون آمد. آسمان تاریک شده بود. به قلهٔ کوه نگاه کرد، ستونی از دود از دهانهٔ آن بلند شده بود. همه در حال دویدن بودند. به هم تنه می‌زدند و می‌افتادند. هر کس به دنبال پناهگاهی بود. ذرات خاکستر بر سر و صورتش می‌ریخت. مغازه کنار آهنگری خالی بود. رفت و در گوشه‌ای چمباتمه زد و صورتش با دستانش پوشاند.

۳ نظر:

Global Future گفت...

Beautiful pictures. Wow...
Very nice blog.

Please visit:

http://baliservices.blogspot.com

Keep blogging.
Happy holidays.

yaas گفت...

الهئکم التکاثر حتی زرتم المقابر

نیلوفر گفت...

الان یاد این جملات تکراری افتادم: هممون رو آخر سر می ذارن تو یه قبر دیگه.هیچی از این دنیا نمی بریم.و ....

حالا این جمله ها هر چه قدر که می خواهند تکراری باشند!گیرم همه ی نویسنده ها و متفکرین و فلاسفه هم به زبان خودشان راجع بهش صحبت کرده باشند!گیرم خودمان روزی 1000 بار تکرارشان کنیم!چه فایده؟!؟!دریغ از اندکی تغییر!