یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۸

حیدر حیدره، حیدر

سرش درد می‌کرد، گلوش می‌سوخت، زبونش به سقف دهنش چسبیده بود. چشم‌هاش رو باز کرد. پتو رو عقب زد، روی پهلوی چپش کمی بلند شد. پهلوش تیر کشید، دوباره افتاد، از پهلوی راستش بلند شد، خیلی آروم نشست، صورتش یک کم تو هم رفت. لیوان آب کنار تخت رو برداشت، یک خورده آب کرد توی دهنش. همش جذب شد، چیزی به گلوش نرسید. یک خورده دیگه، اینبار گلوش هم تر شد. با زبونش لبهاش رو هم تر کرد. می‌تونست ترکهای روی لبهاش رو حس کنه. آباژور رو روشن کرد. یک ورق بروفن برداشت. یک دونه مونده بود. قرص رو در آورد. انداخت تو دهنش، قورت داد و آب ته لیوان رو خورد. اما قرص درست و حسابی پایین نرفت و یک جایی اون وسطها گیر کرد. لیوان رو برداشت، لنگان از اتاق بیرون رفت.به اتاق برگشت، چشمش دوباره به تابلوی مینیاتور یتیم نوازی افتاد. حالش بد شد. لیوان آب از دستش افتاد. نشست روی زمین چشمهاش رو بست و با صدای تو دماغی زیر لب گفت حیدر.

یقه پالتوش رو بالا زده بود و دستاش توی جیبهاش بود. آدمها مثل یک قوطی ساردین به هم فشرده شده بوند. نمی‌شد تکون خورد. اما اون خیلی دوست داشت بره جلو، هر وقت که یک کوچولو میون آدمهای جلویی فاصله می‌افتاد، خودش رو زود جا می‌کرد. روی نوک پا وایستاد، یک جنگل دست بود به شکل حرف وی. میون این جنگل چندتا تک درخت هم بودند که به جای وی یک دوربین یا موبایل دستشون بود.

چشم‌هاش رو باز کرد، توی اتاقش بود، یک نفس عمیق کشید، پا شد. به طرف تابلو رفت. تابلو رو از روی دیوار برداشت. پشت رو گذاشتش پای دیوار، زیر همون جایی که آویزون بود.دستش رو به دیوار تکیه داد. دوباره چشمهاش رو بست.

یکی از توی جمعیت داد زد: الله اکبر، دستهایی که به شکل وی بودند پایین اومدند. جمع جواب داد الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر ... تعداد الله اکبر گوها کم شد، تقریباً ساکت شد. باز یکی دیگه داد زد: ابولفضل علمدار، دیکتاتور و برش دار.... ملت دو گروه شده بودند، ابولفضل علمدار .... دیکتاتور و برش دار ....

چشمهاش رو باز کرد. خم شد و تابلو رو دوباره برداشت. برش گردوند و به دوتا بچهٔ یتیم نگاه توی تابلو نگاه کرد. دوباره از سر جاش آویزون کرد. به تابلو خیره موند. اما چیزی که می‌دید نقاشی توی تابلو نبود.

یک گروه از مردم داد می‌زدند یا حسین، اون یکی گروه فریاد می‌زدند میر‌حسین. جیززز.... از اون جلوها صدای جیغ و داد اومد. جمعیت هلش دادن به سمت عقب. الله اکبر، الله اکبر ... کشید کنار دیوار تا زیر دست و پا نمونه. یک کم خلوت شد، راه افتاد که بره.

چشماش از خیره موندن به تابلو خشک شده بود. چندتا پلک زد، تابلو رو از روی دیوار برداشت، دوباره گرفت تو دستاش. به مرد عرب که صورتش معلوم نبود خیره شد. صورت اون رو هم درست و حسابی ندیده بود. همونی که به این روز انداخته بودتش. چشمهاش رو بست، سعی کرد به خاطر بیاوردش.

جلوش فریاد الله اکبر بود. پشت سرش فریاد می‌زدند حیدر حیدره، حیدر، صدا نزدیک شد. برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. هفت هشت نفری بودند. حیدر حیدره، حیدر، چماق بالا رفت. خورد به دماغش، دستش رو گرفت روی صورتش، یک لگد به پهلوش خورد، حیدر حیدره، حیدر، افتاد زمین پاهاش رو تو سینه‌اش جمع کرد، چماق خورد به زانوش، حیدر حیدره، حیدر، یک لگد دیگه، حیدر حیدره، حیدر، صدا دور می‌شد. اما از ترس لگد بیشتر همونطور مچاله روی زمین مونده بود.

- چی شد؟
- خوبی؟
- بی‌شرفها

سه نفر رسیدند بالا سرش. جشماش رو باز کرد. از مچالگی در اومد. دوتا از اون سه نفر زیر بقلش رو گرفتند تا بلند بشه.

- آخ
- چی شد؟
- هیچی، یک خورده درد می‌کنه.

بلند شد. با کمک اون دو نفر راه افتاد تا از اون کوچه باریک برن بیرون. از اون طرف، باز صدای حیدر حیدر می‌یومد. صدا نزدیک‌تر و نزدیک تر شد. چسبیدند به دیوار تا رد بشوند. حیدر حیدره، حیدر، با چماق کوبید به پای یکی از اون دو نفری که کمکش می‌کردند. رد شدند، حیدر حیدره، حیدر، اما یکیشون ایستاد، انگار چیزی فراموش کرده باشه. برگشت، جلوش وایستاد، چماق رو داد به دست چپ. دست راست رو مشت کرد و محکم کوبید تو شکمش، نفسش بند اومد. می‌خواست بالا بیاره.

تابلو از دستش افتاد، از طرف شیشه‌ای خورد زمین، توی اتاقش بود. اما باز هم نفسش بند اومده بود، می‌خواست بالا بیاره.

هیچ نظری موجود نیست: