در ماشین رو محکم کوبیدم تا هوای کثیف شهر و سر و صداش همون تو بمونند. واقعاً به آرامش نیاز داشتم که بلکه بتونم یک کم فکر کنم و شاید هم بالاخره تصمیمم بگیرم. نفس عمیقی کشیدم، خنک بود و نم دار. یکی دیگه و یکی دیگه. به سمت کلبه راه افتادم. مادربزرگ رو صدا زدم، جوابی نیومد. در چوبی رو هل دادم، با نالهای باز شد. از پلهها بالا رفتم، از این پلهها بود که هر کدومش سه چهارتا پلهٔ معمولی میشد. معلوم نبود که مادر بزرگ با اون زانوهاش و آرتروزش چطور از اینها بالا و پایین میره. کفشهام رو در آوردم. یک دور از این سر بالکن تا اون سرش رفتم و برگشتم، همیشه خوشم میومد صدای قرچ و قروچ چوبهایی که زیر فرش قایم شدند رو در بیارم. بچه که بودم بپربپر هم میکردم، اما الان فکر نکنم اون یکی کار رو بتونم انجام بدم. یعنی من میتونم، اما این چوبها شاید نتونند.
کنار دیوار دوتا پشتی ترکمن بود، یکیش تکیه داده بود به دیوار و اون یکی روی زمین بود. یک جورهایی شده بود مبل. مادربزرگ مینشست روش و رحل قرآنش رو هم میزاشت جلوش. پشتی بالایی رو یک کم راست کردم و پشی پایینی رو هم هل دادم به دیوار بچسبه، نشستم روش. بارها و بارها سعی کردم از این زاویه عکس بگیرم، اما هیچوقت مثل خودش نشدند. یک کوچولو آسمون پیدا بود، یک قلهٔ کوه که هنوز نوکش سفید بود و باقیش فقط کوهِ پُر از درخت بود. درختهایی که یواش یواش داشتند سبز میشدند. جلوی همهاینها هم نردههای چوبی بالکن بود که به یکیش یک فانوس آویزون بود. یک کم اون ورتر درست وسط کادر هم یک دونه از اون آویزیهایی بود که از نخودهای به هم نخ شده درست شدند. «باید حتماً یک دفعه بیارمش اینجا». خودم رو تکون دادم، رفتم سر پشتی نشستم، طوریکه برای یک نفر دیگه هم جا باز بشه، بعد چشمام رو بستم، تصور کردم که اینجا کنارم نشسته. اما نمیشد، یک چیزی کم بود، یک چیزی تو وجودش بود که نه دیده میشد، نه شنیده، اما مثل آرشه ویولون رشتههای بدنم رو میلرزوند. اولین دفعه این رو وقتی فهمیدم که بالا سرم وایستاده بود داشتم بهش توضیح میدادم که نقشههای جزئیات رو چطوری آماده کنه. دستم رو بدون برداشتن از روی نقشهها حرکت میدادم تا یک وقت لرزشش معلوم نشه. شمرده شمرده حرف میزدم که مثلاً مطمئن بشم باهام جلو میاد، اما همش واسه این بود که لرزش صدام رو قایم کنم.
چشمام رو باز کردم. نوک کوه به سفیدی قبل نبود، یک خورده به نارنجی میزد. بلند شدم، یک کششی به خودم دادم. پاشنه کفشام رو کشیدم و از پلهها پایین رفتم. کنار در یک چوبدستی بود. برش داشتم و از در اصلی بیرون رفتم و راستِ جادهٔ خاکی قدم زدم. همه چیز مثل قبل بود. یک جاده خاکی، چندتا کلبه چوبی شبیه مال مادربزرگ که با فاصله زیاد از هم اطراف جاده پخش شده بودند. فقط یک کپه آجر به منظره اضافه شده بود. معلوم نبود از این آجرها چه چیزی قرار بود در بیاد. فقط خدا کنه که بیریخت نکنه اینجا رو. لااقل تا وقتی که یک دفعه بیارمش اینجا. فکرش رو بکن، این راه رو با هم قدم بزنیم، دست به دست هم، اون داره این منظرهها رو نگاه میکنه، منم دارم اون رو نگاه میکنم، بعد چشماش میافته تو چشمام، لبخند میزنه، یکی از اون لبخندهایی که قشنگترش توی دنیا وجود نداره. از همونهایی که با دیدنش چشمات فلاش میزنه درست مثل اون دوربینهایی که به لبخند حساسند.
دفعه اولی که دیدمش مثل همه بود، مثل خواهرش و بقیه اونهایی که همشون مثل همند، اون موقع نمیفهمیدم چطور ممکنه یک نفر بیاد و یکی از بین این همه رو انتخاب کنه تا یک عمر با هم باشند، واسه هم بمیرند و واسه هم زندگی کنند. حالا ممکن بود که خیلی هم مثل هم نباشند، مثلاً یکی یکم خوشگلترباشه، یکی یک کم باهوشتر و یکی یک کم خوش صداتر، اما همهٔ این یک کمها اونقدری نبود که بهم انگیزه بده تا یکیشون رو انتخاب کنم.
چوب دستیم رو برداشتم، انداختم روی دوشم، دستام رو هم مثل عیسی ازش آویزون کردم. تا قبل از اینکه ببینمش، فکر میکردم اینها فقط تو قصههاست. داشتم راضی میشدم که برم چشم بسته یکی از اینهایی که همشون مثل همند رو انتخاب کنم و یک خانواده استاندارد تو یک خونه استاندارد درست کنم، درست مثل همونهایی که تو تلویزیون نشون میده، بعدش هم وقتی که چهل سالم شد و سر اونم به بچهها گرم شد، بفهم که چه زندگی بیهودهای دارم و برم و سعی کنم کمی از این بیهودگی رو در خارج خونه جبران کنم. انتخابم رو هم کرده بودم. یکی رو پیدا کرده بودم که تحصیل کرده بود، قیافش هم بدک نبود، هیچ احساس بدی هم نسبت بهش نداشم، درست همونطوری که هیچ احساس خوبی هم نسبت بهش نداشتم. به سن و سالی هم رسیده بود که خیلی وقت نداشت که به ناز کردن تلف کنه. تا اینکه یک روز این یک نفری که تحصیلکرده بود و قیافش هم بدک نبود، لگد زد به بخت خودش. پارتی بازی کرد تا تو شرکتمون به خواهرش کار بدند.
دستام خواب رفته بود. بیچاره عیسی، چوب رو از روی دوشم برداشتم. مثل موسی عصا کردمش. وای خدای من، چیکار کنم؟ برم بهش بگم؟ اونوقت اگه گفت نه چی؟ اگه به خواهرش هم گفت که من بهش گفتم چی؟ هر دو رو با هم از دست میدم. چشمام رو بستم، جلوم وایستاده بود. لپاش گل انداخته بود. یکی از همون لبخندها که ببینی چشمات فلاش میزنه هم رو لباش بود.
یک کم اونورتر یک سنگ بود. رفتم روش نشستم. دوباره قیافش اومد جلوی چشمام، بازم لبخند رو لبهاش بود. منتهی این دفعه با دیدن لبخند چشات برق نمیزد، تو دلت خالی میشد. بعدش میگفت که یک خواهر بزرگتر داره که تا اون ازدواج نکنه ازدواج نخواهد کرد. بدترین جواب ممکن بود، تا ابدِ قیامت نمیفهمیدم که بالخره چی؟ من رو دوست نداشت و این رو بهانه کرده بود، یا من رو دوست داشت و به خواهرش احترام میزاشت. قیافه خواهرش اومد جلو چشمام، بهش سلام کردم، جواب سلامم رو نداد، انگار که وجود نداشتم. زندگی استاندارد هم بی زندگی استاندارد. اون وقت باید به یک زندگی زیر استاندارد راضی میشدم.
کاش میشد بفهمم که تو دل اون چی میگذره، حتماً اونم ته دلش یک چیزی هست، و اگر نه اون لبخندها اینطوری از آب در نمیاومدند. شاید هم خیالات منه. میگن عاشق شدن معادل مصرف یک دوز درست و حسابی کوکائینه. کوکائین هم مصرف نکردیم که بفهمیم چه جوریه، اما اگه اینجوریه، اگه به مقصود نرسیدم، حتماً میرم کوکائینی میشم. اونوقت دیگه زندگی زیر استانداردم درست و حسابی استانداردش میاد پایین. زیر استاندارد بالای استاندارد خود استاندارد هر کدوم از اینها نتیجهٔ تصمیم من بود. کاش میدونستم که چی تو کلشه، یا خوشبخت میشدم، یا معمولی، اما بدبخت نمیشدم.
از روی سنگ پا شدم، هوا داشت تاریک میشد. به طرف خونه راه افتادم. کاش میشد مثل این فیلمها بکنم. یک کل بچینم، گل برگهاش رو دونه دونه بکنم، دوستم داره، دوستم نداره بگم. اینطوری لااقل یک تصمیمی میگرفتم. آخه زیادی هم طولش بدم بازم هر دو از دستم میرند و من میمونم یک زندگی زیر استاندارد.
به درو برم یک نگاهی انداختم. با چوبم چندتا بوته رو کنار زدم. نرگس، پیازچه و چندتا گل دیگه دیدم، حداگثر گلبرگی داشتند چهارتا بود. با چهارتا نمیشد بازی کرد. بی معنی بود. رسیده بودم نزدیکهای خونه. چشم به کپهٔ آجرها افتاد. رفتم طرفش، چوب رو انداختم یک طرف. یکی از آجرها رو برداشتم، پرت کردم یک کم اونورتر و با صدایی که دو سه متر اونورتر نمیرفتم گفتم دوستم داره. یک آجر دیگه برداشتم، انداختم نزدیک همون اولی. دوستم نداره. دوستم داره، دوستم نداره، دوستم داره...
دستهام پر از خراشهای ریز شده بود. همه چیز زیر نور کم ماه سیاه و سفید شده بودند. آجر توی دستم رو انداختم اون ور، دوستم داره. دوستم نداره، لبخندی زدم، یک دونه آجر روی زمین بود که رفته بود زیر یک بوته. دوستم داره. برش داشتم. آجر نصفه بود. تو قانون بازی نگفته بودند با گلبرگ نصفه باید چیکار کرد، اینم بازیه؟ باید بشمرم؟ یا نه، این بازی نیست و نباید بشمرم؟ رفتم روی کپه آجر دراز کشیدم. هنوز هم همونجای اول بودم. نصفه آجر رو پرت کردم یک گوشه. سرم رو چرخوندم رو به کلبه. فانوسی که از تیرک چوبی بالکن آویزون بود روشن شده بود.
۱۲ نظر:
http://pnoq.blogspot.com/2008/03/blog-post_13.html
فضایش عین این فیلما بود.تکراری با یه ایده ی جالب و البته دوست داشتنی!+
(از این جا به بعد با شخصیت داستانتونم!:دی!!شما می تونید نخونید): درگیری بین عقل و احساس زمانی به وجود می یاد که آدم روی احساس خودش هم مطمئن نباشه چه برسه به طرف مقابل....
خیلی قشنگ بود
احساس(عشق) خوبه مقدسه قشنگه
بشرط اینکه عقل رو نشونه نگیره
گل پر معنایی رو انتخاب کردی
مینا:پرنده
مینا:سخت و مقاوم
مینا:گلی پرُپرَ در رنگهای متنوع
خیلی خوشگل بود. دوسِش داشتم!
راستش منم همچین مشکلی داشتم
اما طرف ما دخترخاله بودن
حالا بعد از دو سال دست از پا درازتر فقط علی مونده و حوضش!!!!
عجله کردیم خراب شد
خواستیم عجله نکنیم خراب تر شد
خواستم بی خیال شم افتضاح شد
دیوونه شدم!!!!
راستش منم همچین مشکلی داشتم
اما طرف ما دخترخاله بودن
حالا بعد از دو سال دست از پا درازتر فقط علی مونده و حوضش!!!!
عجله کردیم خراب شد
خواستیم عجله نکنیم خراب تر شد
خواستم بی خیال شم افتضاح شد
دیوونه شدم!!!!
مرتضی، خیلی خوب بود!
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند...
بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز...
راستی مادر بزرگ چی شد؟! بود یا نه؟!
ارسال یک نظر