جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

صبح روز عید

خوابِ خواب نبود اما بیدارِ بیدار هم نبود که زنگ خانه را زدند. صدای خروسی برادرش را شنید که گفت:«کیه؟ بفرمائید تو. الان اومدم». زیر لب زمزمه کرد «معلوم نیست که این پسره کی می‌خواد آداب معاشرت یاد بگیره». پتو را به کناری زد و روی تخت نشست. با یک دست موهایش را پشت سرش جمع کرد و با دست دیگر کش را از روی میز کنار تختش برداشت و به دور موهایش پیچید.

هنوز وارد دستشوئی نشده بود که برادرش که برگشته بود با صدای نخراشیده و نتراشیده‌اش داد زد: «مریم! بیا برات یک بسته اورده اند». از شستن صورت منصرف شد،‌ از پله‌ها رفت پایین تا ببیند چه خبر است. پایین که رسید، برادرش با نیشخندی بسته را تحویلش داد. یک جعبه مکعب شکل بود که با کاغذی به رنگ چوب کادو شده بود. روی جعبه یک غنچهء گل سرخ قرار گرفته بود. در زیر غنچه و نزدیک یکی از گوشه‌های جعبه تکه‌ مقوای سفید ساده‌ای بود که رویش نوشته شده بود«عید قربان بر شما و خانوادهء محترمتان مبارک». در پایین آن هم نام سعید به چشم می‌خورد.

کاغذ کادو را پاره کرد تا جعبهء مقواییِ زیرش نمایان شد. درِ جعبه را باز کرد. یک دل در یک کیسهء پلاستیکی شفاف پیچیده شده بود. به آشپزخانه رفت. جعبه و محتویاتش را روی میز گذاشت. درِ کابینت را باز کرد و کباب پز را روی گاز گذاشت و زیرش را روشن کرد. به سراغ کابینت دیگری رفت و یک تخته در آورد. از یکی از کشوها هم کارد و سیخ کباب برداشت.

قلب را روی تخته گذاشت و قطعه قطعه کرد. قطعات را به سیخ کشید، رویشان نمک پاشید، داخل کباب پز گذاشت. وقتی که بوی قلب کباب شده پیچید، سیخ را برداشت و کمی مکث کرد تا خنک شود. بعد با سر انگشتانش یکی از تکه قلبها لمس کرد تا خیلی داغ نباشد و با همان حرکت به آرامی آنرا از سیخ بیرون کشید و در دهان گذاشت. «مممم..... چه خوشمزه‌است!»

۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

گند زدی به قصه ات.

ناشناس گفت...

اخه کودوم ادم عاقلی سر صبی کباب قلب می خوره!!!
اسهال می شه ادم سر صبی

ناشناس گفت...

جالب بود!
تا قبل از اینکه جعبه رو باز کنه نتونستم حدس بزنم داخلش چی هست...

Qasem گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
Qasem گفت...

آخرین لقمه‌اش را مزه-مزه می‌کرد. تا به حال قلب به این خوشمزه‌گی و شیرینی نخورده بود. نمی‌خواست آخرین لقمه را قورت بدهد همین طور با دندانهایش آسیابش می‌کرد که نرم‌تر و نرم‌تر شود. که زنگ در خانه دوباره به صدا در آمد.

یعنی بازهم یک قلب دیگه براش اومده؟ نمی‌توانست صبر کند٫ جنگی پرید در را باز کرد. یک آمبولانس با یک دکتر پشت در ایستاده بود. دکتر یک نامه به دستش داد٫ روش نوشته شده بود از طرف سعید:

سلام عزیزم.

عیدت مبارک. ببین اول اون لقمه‌ی توی دهنت را تف کن بیرون. آهان تف کردی. ممنون خوشگل من...

خواستم سورپرایزت کنم قلبم را برات فرستادم. باید قلبم را پس بدهی یا قلب خودت را به من بدهی. زیاد نمی‌تونم منتظرت جوابت بمونم.

عاشقت سعید

ناشناس گفت...

این سعید بیچاره که به علت احیای نادرست مریم مرده بود که! حالا این کادو رو از اون دنیا فرستاده؟! ببین داستان هات رو دیگه با مریم و سعید ننویس! تقصیر خودت بود. یه کم زود سعید رو کُشتی!

Sonia گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

چون پینوکیو هیچی نگفت من می گم
خیلی بیمزه بود دانا!!!
استعداد داستان نویسی نداری خوب ننویس!
مگه کسی مجبورت کرده اخه؟

Pinocchio گفت...

قاسم،
خیلی خوب بود! خوشمان آمد!

ناشناس گفت...

پینوکیو تو اگه تشخیص میتونستی بدی که به داستانت گند نمی زدی!!!
همون جا که سعید سقط شد تمومش می کردی

Qasem گفت...

مریم مدتی مبهوت شد. می‌خواست گریه کند اما یهویی از خنده منفجر شد. از دکتر پرسید خودکار دارید؟ دکتر خودکاری به او داد.

مریم خودکار را در دست گرفت. نیم نگاهی به دعوای قاسم و سونیا و پینوکیو کرد. پشت نامه نوشت:

زرشک. من خودم یابو رنگ می‌زنم به جای قناری به پسرها غالبش می‌کنم. تو حالا می‌خوای من را رنگ بزنی؟ برو یکی دیگر را رنگ کن مشنگ جان


آن لقمه‌ی آخر که تف کرده بود بیرون رو از زمین برداشت. گذاشت لای کاغذ و نامه را به دکتر پس داد

وقتی داشت در را می‌بست سرش را بیرون آورد و به آسمان نگاه کرد و گفت: سونیا خیلی بی استعدادی! چرا وردنه می‌شی استعدادهای دیگران را صاف می‌کنی؟

ناشناس گفت...

دانا جان همین که تلاش کردی که گندت را جبران کنی بسی ارزشمند است
وانگهی چیزی به ارزش داستانت اضافه نشد که هیچ بدتر هم شد!!
در هر صورت این وردنگی نیست نقد ادبی(!) می باشد
داستان نویس که تو و پینوکیو باشید نقدش هم همین است که من نوشتم

Qasem گفت...

مریم جان: ممنون از پشتیبانی‌ات.
سونیاجان: خوب مریم راست گفت دیگه. آخه با وردنه ادب می‌کنی. صادقانه قبول دارم که این هم یه روش نقد است

ناشناس گفت...

وسط دعوا يكي پيدا ميشه يه سيخ جيگر به ما بده ؟؟؟؟؟؟؟

ناشناس گفت...

قاسم: قابل نداشت جانم.

پسر یک طبقه بالاتر: برو اون دکتر را پیدا کن. توی نامه جیگر که نه٫ اما یه تیکه دندون زده‌ی یه قلب وجود داره. از قاسم بپرسی بهت آدرسش را می‌دهد

Real Cuckoo گفت...

سلام:)
من صبر کردم ببینم عکس العمل مخاطب هات و تو در جواب اونا چیه بعد بنویسم:)

اولاً که خوشمان آمد! مرحبا!
نمی دونم تو ذهن ِ خودت چی بوده؟ ولی من به محض اینکه این رو خوندم ی چیز به ذهنم رسید که با خوندن متن های قاسم هم تکمیل شد:)
انصافاً نوشته ی قاسم هم خوب بود:)

حالا چی به ذهن من رسیده بود:
این نوشته می تونه در یک داستان بلند به این شکل ظاهر شه که اولین فصل کتاب همان مادر-دختر- بوسه باشه ، بعد با فلش بک خواننده رو میاری به حوادثی که تو ذهن مریم و سعید و یا حتی مادر رخ داده و شخصیت های داستانت رو در حوادث مختلف، تمام و کمال می پردازی.

و اما این نوشته ی صبح روز عید:
ی فصل از این داستان ِ به این شکل که:
مثلاً ی روز که سعید دقیقه ها مریم بدبخت رو عاشفانه نگاه کرده ونتونسته حرفی بزنه و از هم خداحافظی کردن و رفتن: هر دو شروع می کنن به توهم فانتزی زدن:)
نوشته ی تو و نوشته های قاسم و چیزای مشابه این توهم فانتزی ها رو از زبان دانای کل یکی یکی بیان می کنی که تو ذهن ِ سعید یا مریم میان.
می تونی از مردم بخوای بازم توهم فانتزی های دیگه ای بنویسن:)
مثلاً من اگر بنا بود ی متن مشابه برا این فصل داستان بنویسم (البته من فقط ایده اش رو می تونم بگم نمی تونم عین تو و قاسم به شکل فانتزیش بنویسم:))
همون نوشته ی مادر-دختر- بوسه رو نیز در این فصل به صورت فانتزی می نوشتم : یعنی هر جفتشون در دو شکل مختلف این صحنه رو قبلاً در حالت فانتزیش دیده بودن،
مثلاً مریم از زور عصبانیت که باز این پسر ِ نتونست حرف ِ دلش رو بزنه صحنه ای رو تجسم کرده بوده که مدت ها بعد سعید ِ همچنان تنها بره زیر ِ ماشین و بالاخره تو نفس های آخر بهش بگه که دوستش داره و بعد بلند شه و بفهمه که همه چی صحنه سازی بوده ولی دیگه کار از کار گذشته باشه و همسر مریم سر و کله اش تو این صحنه پیدا شه...
و یا سعید تجسم کرده در چه صورتی امکانش هست از مریم ی بوسه بگیره،
و صحنه ی تصادف رو تو ذهنش می سازه و ... آخرش پا می شه به مریم می گه دیگه گولت زدم، دیدی دوستم داری، دیدی ازت بوسه گرفتم و ...
یا اینکه قلب ِ کلاً بعد از اینکه آمبولانس اومده سعید رو برده بیمارستان از اونجا اومده و ...

خوب آقای نویسنده! حالا خودت بگو می خواستی از این نوشته تو داستانت چه جوری استفاده کنی؟ داستان ِ من چه طور بود؟

موفق باشی پینوکیوی نویسنده:)

Real Cuckoo گفت...

راستی یادم رفت ثانیاً رو بگم:)
تو این نوشته اگر تاکید خاصی رو قربانی و قربانی کردن و ... داشتی که به نظر من نتونستی خوب پرورشش بدی! حداقل به من چنین حسی منتقل نشد و اگر نداشتی که خوب به نظرم لزومی نداشت اسمی از عید خاصی برده شه سعید می تونست همین طوری ی عید رو به مریم تبریک بگه! و به عهده ی خواننده باشه که تو ذهنش ی عیدی رو تجسم کنه:)