یکشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۶

آگهی

به تعدادی مراقب جهت برگزاری امتحان فیزیک دو در همین پنجشنبه از ساعت نه تا دوازده نیازمندیم.
دستمزد: ناهار.

شنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۶

Playgrounds in Tehran

Playgrounds really amuse me, even though I am not a child any more. Whenever I pass by one, I stop and watch children playing. If no one plays there, that is even better, for I can go and play.
Among all structures installed in playgrounds, I like those which help children to develop mental, physical or social skills more while keeping them amused. Unfortunately these sort of playgrounds are rare objects in my city Tehran. Even worse, their number is decreasing. It was just a few years ago when my favorite childhood ride in a park -- a circular maze made of cement walls -- was knocked down and replaced by a much less creative structure -- a roller skating rink.
It is sad to see the negative trend and as an ordinary citizen maybe I can not do much to improve the situation. However, at least I can do one simple thing. I can convince other citizens to demand authorities to build slightly more creative playgrounds.

شنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۶

سه تا پاکت چایی

سه‌تا پیرمرد نشسته بودند رویِ یک نیمکت و توی دستهای هریک هم یک لیوان یکبار مصرف بود. روی زمینِ پیشِ پای هر کدام هم یک دایره کوچکِ خیس بود که وسطش یک پاکت چایی نم کشیدهء له و لورده قرار داشت. کمی بعد هم سر و کلهء یک لیوانِ مچاله شده کنار یکی از این لکه‌ها پیدا شد. منتظر نماندم که این اثر هنری با دو لیوان دیگر تکمیل شود. جلو رفتم. لیوان را از روی زمین برداشتم و در سطل آشغالی که دو متر آنطرفتر بود انداختم. کمی بعد، دو پیرمرد دیگر یکی یکی از جایشان بلند شدند و به سمت سطل آشغال رفتند.

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

این مسولین محل کار جدید خلاقیت به خرج دادند و یک ای‌میل سیزده حرفی برای ما ساختند.

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

هندوانهء سرخ

عرض کنم خدمتون که خسته و کوفته از باشگاه بدنسازی گلستان اومدیم بیرون. کلی دمبل هارتل زده بودیم و دلمون قیلی ویلی می‌رفت. برای همین هم برای جبرون نیروی از دست رفته رفتیم به کله‌پزی ابن سینا که اونور خیابون بود. پشت میز نشسته بودیم و منتظر یک کاسه سیرابی بودیم و داشتیم از پنجره بیرون رو ور انداز می‌کردیم که یهو دیدیم از آرایشگاه پاسداران که یک کم اونورترِ باشگاه بود، یک دختر خوشگلِ جیگرِ تیتیش مامانی اومد بیرون. ما رو میگی، گشنگی بالکل از یادمون رفت. تو دلمون گفتیم: خدایا چی می‌شد اون دختره هم میومد اینجا یک سیرابی می‌زد تو رگ. ولی می‌دونستیم که ضعیفه جماعت از اینجور چیزها خوشش نمیاد. بنابراین خودمون آستینامون رو بالا زدیم و رفتیم بیرون تا به یک فنجون قهوه دعوتش کنیم. یک گردنی چرخوندیم و مغازه‌های اطراف رو یکی یکی ورانداز کردیم. درست بغل میوه فروشی ثارالله، یک قهوه خونه یا به قول امروزی‌ها کافی‌شاپ بود. به نظر جای مناسبی میومد. ما هم به سه سوت جولوی آبجیمون سبز شدیم. سلامی عرض کردیم و مودبونه دعوتشون کردیم برای صرف قهوه. آبجیمون هم نگاه عاقل اندر صفیحی انداخت، دست کرد توی کیفش و یک کارت در اوورد. شوما یک وقت اشتباه نکنید. منظورمون از کارت همون کارته نه کارت. ضعیفه جماعت رو چه به کارت و کارت کشی! خلاصه سرتون رو درد نیاریم. کارتشو گرفتیم، روش نوشته بود: خانهء عفاف دولت.
پی‌نوشت: برخی از نامهای این داستان واقعی هستند.

چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶

تبرک

خیره به هواپیمایی بودم که از بلادِ مقدس می‌آمد. سالهایِ سال بود که آرزو داشتم به آنحا بروم، بر زمینش بوسه بزنم و از هوایش تنفس کنم. ولی هیچگاه استطاعت مالیش را نداشتم. اما اکنون این هواپیمایِ متبرک از آنجا می‌آمد. درونش پر از هوایِ آنجا بود و بر چرخهایش گَردِ آن خاک نشسته بود. هواپیما چرخهایش را باز کرد، نوکش را بالا گرفت و بر زمین نشست و من در انتهای باند درمیانِ جمعیت به انتظارش ایستاده بودم تا اینکه به آرامی به من رسید. از خود بی‌خود شدم. از جمعیت جدا شدم و از حسار محافظ پریدم و بی‌توجه به هشدارهایِ نگهبان به سمت هوا پیما رفتم تا بوسه‌ای بر غباری که از آن دیار برایِ من به ارمغان آورده بود بزنم. به سمت چرخ خم شدم. و لبانم را به آن رساندم. صدای جلز و ولزی بلند شد. دیگر نمی‌توانستم آنها را از چرخ جدا کنم.
آبی زیباست.

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

حکایت آن طوطی و آن یکی گاو

بازرگانی یک طوطی داشت. بازرگان طوطیش را خیلی دوست می‌داشت. برای همین وقتی که قرار بود به هند برود، از طوطیش پرسید که چه سوغاتی می‌خواهد. طوطی گفت که احوال او را که در بند است به طوطیان آن دیار برساند.
بازرگان به جنگلی رفت و حکایت طوطیش را برای طوطیهایی که بر درخت نشسته بودند باز گفت. ناگهان طوطیان همگی بر زمین افتادند و تشنج کردند و مردند. بازرگان که این را دید سخت اندوهگین شد و به دیار خود بازگشت و داستان را برای طوطیش روایت کرد هنوز کلام بازرگان منعقد نشده بود که طوطیش رعشه گرفت و بر زمین افتاد و مرد. بازرگان که این را دید، ناراحت و غمگین طوطیش را از قفس خارج کرد. طوطی هم که دید میله‌ها دیگر در اطرافش نیستند، پرواز کرد رفت.
گاو همسایه هم که شاهد این ماجرا بود، در کف این ابتکاری که طوطی زده بود مانده بود. بعد از کمی تفکر، تصمیم گرفت که او هم همین ایده را به کار ببرد. به زمین افتاد دهنش کف کرد. اما هنوز رعشه‌اش به پایان نرسیده بود که صاحبش آمد و حلالش کرد.
طوطیک آزاد گشت ز قفس به جان             گاوساله اما آزاد شد زین جهان
دروغِ سیزده، سیزده روز قبل از روزِ سیزده.

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

پس ستاره‌ای بدرخشید و ماه مجلس شد کو؟

یک مطلبی خوندم در هم‌وردا راجع به ابرنواخترهای تاریخی . گفته که با اینکه دوتا از این ابرنواخترهای مشهور در دو نقطهء اوج تمدن ما اتفاق افتاده‌اند، کسی آنها را گزارش نکرده است.
در کامنتها یک لینک بود یک فهرست از ابرنواخترهای تاریخی.
نگاهی به این فهرست انداختم و اما هرچه گشتم ابر نو اختری که در حدود سال پانصد و هفتاد میلادی اتفاق افتاده باشد نیافتم. بریم یک پتیشن پر کنیم و امضاء کنیم؟

کت مش ممد

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

دروغ سیزده

نقل است که دروغ سیزده دماغ را دراز نمی‌کند. پس باید از این فرصت استفاده کرد. اما چه فایده، دروغی که در روز سیزده گفته می‌شود، معلوم است که دروغ است. دروغی هم که معلوم است دروغ است دیگر دروغ نیست. باید فکری کرد ...

مش ممد

در این تعطیلات یک کم عکس گرفتم. که از امروز خورد خورد به ترتیب زمانی میزارمشون اینجا.