موبایلت رو خاموش میکنی. تلفن رو از پریز میکشی. ساعت دیواری رو بر میداری و باطریش رو خارج میکنی و همونجا روی زمین به دیوار تکه میدیش. میری طرف پنجره. پردههای ذخیم رو میکشی، طوری که نور به سختی بیاد تو.
همهء زمانسنجها رو از کار انداختی. هر چیزی که زیاد شدن آنتروپی رو به رخت میکشه رو هم خاموش کردی. دیگه برات هیچ حسی از زمان وجود نداره.
روی تخت دراز میکشی و میری زیر پتو. به این فکر میکنی که چه خواب راحتی خواهی داشت. تنها یک چیز ممکن که بیدارت کنه: ساعت بیولوژیکیت. به این فکر میکنی که چه احساسی میده، وقتی که بخوابی و حتی این ساعت هم دیگه روشن نباشه.
۳ نظر:
ضخیم
شده یه وقت از خواب بیدار شی و ندونی همون روزه و یا فردای اون روز؟ برای من این اتفاق افتاده.
هیچ! اگر بیداریای پس از آن به ای نحو کان باشد که همان خواب است. اگر نباشد که همان هیچ. راستی در دگر روزها وقتی میخوابی به فکر بیداری هستی؟
ارسال یک نظر