جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

دوازده دقیقه

نرم نرم می‌دوید و تنها سایه‌اش بود که درست در زیرِ پاهایش پا به پایش می‌آمد. از خیابان گذشت و بدون اینکه از سرعتش بکاهد از روی جوب پرید و عرض پیاده رو را طی کرد و یک وری از لای موانعی که دمِ در پارک گذاشته بودند تا موتورها وارد نشود گذشت و به دویدنش در زیر سایه‌ٔ درختان پارک ادامه داد. در پارک دیگر تنها نبود. کمی آنطرف‌تر یک مرد با سبیل جو گندمی روی یک زیر انداز که روی چمنها پهن شده بود به پهلو دراز کشیده بود دستش بالشش بود. کنارش زنی با مانتوی سیاهی که تنگ نبود اما تنگ به نظر می‌رسید نشسته بود و مشغول ریختن باقی‌ مانده غذاها داخل یک کیسهٔ پلاستیکی دسته‌دار بود. نه چندان دور از بساطشان، یک پسر و دختر جوان بدمینتون بازی می‌کردند. پسرک با اینکه کوچکتر بود، هر از چندگاهی سعی می‌کرد زورش را به رخ دخترک بکشد و ضربه‌ای محکم به توپ می‌زد و بازی را خراب می‌کرد.
دونده کمی که جلوتر رفت، مجبور شد از سرعتش کم کند. دو طرف سنگفرش را چند خانواده با فرش و پتو حصیر و انواع و اقسام زیر اندازهایشان گرفته بودند و تنها مسیر کوچکی را آزاد گذاشته بودند که آن هم پوشیده از لنگه کفشها بود. روی زیر انداز اولی یک پیرمرد عینکی با یک کلاه ایتالیایی نشسته بود و مشغول خوردن چای بعد از ناهارش بود. اما زنش داشت با زنی از ساکنین زیرانداز بغلی صحبت می‌کرد. مردِ آن بساط داشت پاشنه‌های کفشش را می‌کشید، و دوتا پسر بچه در فضای باقیمانده از سفره و ظرف و ظروف مشغول شطرنج بازی کردن بودند. اما زیر اندازهای روبروی این دوتا هنوز مشغول خوردن بودند.
با قدمهایی که با دقت بر می‌داشت از ما بین زیراندازها و کفشهای پراکنده در بینشان رد شد. به زمین بازی رسید. با اینکه خیلی به آن نزدیک نبود، اما از همان فاصله هم جوشهای کج و کوله و برشهای بی‌دقت لوله‌های فلزی رنگ و رو رفته و زنگ زده وسایل بازی را می‌دید. زمین بازی تقریباً خالی بود و غیر از یک مادر چادری که طفلش را به بالای سرسره برده بود کس دیگری دیده نمی‌شد. از زمین بازی خالی‌تر، جای دو مجسمهٔ برنجی بود. که تنها یک تخیل قوی می‌توانست بگوید که یکی زن است و یکی مرد. به هر حال، چند وقتی بود که دیگر آنجا نبودند.
بعد از جای خالی آن مجسمه‌ها پل کوچکی بود که از روی استخر پارک رد می‌شد. روی پل یک دختر بچه که تازه راه افتاده بود پاهایش را بر زمین می‌کوبید تا جیک جیک کفشهای جغجغه‌ایش به در آیند. بعد از هر چند ضربه، می‌ایستاد و می‌خندید طوری که معلوم می‌شد فقط چهار دندان بیشتر ندارد. با کمی احتیاط از کنار دختر بچه رد شد. در این لحظه به این فکر می‌کرد که اگر کفشهای او نیز صدا می‌دادند چه سر و صدایی به پا می‌شد. احتمالاً دخترک هم در دل آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست مثل او بدود تا صدای جیک جیک کفشهایش از این هم بلندتر شوند.
از پل که رد شد، دید که دست پسر بچه‌ای یک میلهٔ درازی است که به سرش یک چای صافکن بسته‌شده است. پسرک گاه به گاه آنرا در استخر فرو می‌کرد تا شاید بتواند بچه غورباقه‌ای شکار کند. پسرک تنها شکارچی نبود. درست در سمت دیگر مسیر کنار استخر، یک پسر و یک دختر در دو منتها الیه یک نیمکت نشسته بودند. هر دو کمی رو به یک دیگر کج شده بودند و از آن فاصله‌ٔ یکی دو متری دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند. دونده خیلی دلش می‌خواست که کمی فال گوش بایستند اما جلوی خودش را گرفت. نمی‌خواست خلوتشان را شلوغ کند و در ضمن می‌بایست می‌دوید.
بعد از استخر دوباره باغچه‌ها با چمنهای کچلشان شروع می‌شدند. روی یکی از این باغچه‌ها چهار مرد نشسته بودند. سه‌تا از آنها داشتند با هم حرف می‌زدند اما یکی توجهش از حرف آنها به دونده جلب شده بود. مردی که نگاه می‌کرد طوری نشسته بود که انگار روی توالت نشسته. دوتا دستش در حالیکه آرنجهایش را راست نگه داشته بود به زانوهایش تکیه داده بود و از انتهای انگشتان دست راستش دود بلند می‌شد. دونده نگاهی به سیگار کرد. مرد هم نگاهی به دونده کرد. انگار که ته دلش می‌گفت «بابا این دیگه کیه سر ظهری تو ظل گرما داره میدوه». بعد هم با لذت آخرین پک عمیق را به سیگارش زد و با یک ضربهٔ انگشت سبابه باقی مانده سیگار را به وسط سنگفرش پارک پرت کرد.
پیشانیش خیس شده بود. آنقدر که دیگر ابروهایش نمی‌توانستند از چشمانش محافظت کنند. آستین پیراهنش را به کمک ابروهایش فرستاد. به تدریج قدمهایش را کند کرد تا اینکه کاملا از حرکت باز ایستاد، خم شد و دستانش را روی زانوهایش گذاشت. نفس نفس می‌زد. به اندازهٔ کافی دویده بود. بعد از اینکه کمی نفس جا آمد، به سمت لوازم ورزشی پارک رفت. روی سکویی که برای دراز نشست گذاشته بوند دراز کشید. اما علاقه‌ای به نشستن نداشت. از همانجا خیره به آسمانی بود که از لای درختان پدیدار گشته بود. صدای گفتگوی چندتا پسر بچه می‌آمد که یکیشان از فرط چاقی به سختی تعادلش را حفظ می‌کرد. داشتند روی موبایلهاشیان چیزهایی به هم نشان می‌داند و از آن فاصله تنها لغات انجل و دیوید کاپرفیلد تشخیص داده می‌شد. اما برایش مهم نبود که چه می‌گویند. همانطور که خیره به آسمان بود، تمام آنچه که در این دوازده دقیقه دیده بود را در ذهنش مرور کرد. بعد از اینکه ذهنش یک دور کامل دوید، دستش را روی قلبش گذاشت. هنوز تند و تند می‌تپید، لبخندی زد، درست مانند آن کودک. انگار که صدای جیک جیک کفشهایش را شنیده باشد.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

1.از عادت ها ی انسان ها اینه که وقتی می دون به اطرافشون توجهی نمی کنند.همین همیشه زمین می زنتشون...دونده ی شما همالان نمی دیدی به نیت دویدن،بلکه می دوید به نیت دیدن!اونم فقط 12 دقیقه!
2.گاهی همین 12 دقیقه دیدن هم کافیه اگه اهل دیدن باشی!
3.عنوان خوبی رو انتخاب کرده بودید!باید تا آخرش می خوندی تا بفهمی چرا 12 دقیقه؟!

ناشناس گفت...

بچه کوچولوئه فقط چهار تا دندون داشت؟!

ناشناس گفت...

راستشوبگوآرزوی بچه کوچولوبا کفش جیک جیکی نداری؟

ناشناس گفت...

اگه دونده اتون یه خورده تندتر می دوید میشد یازده دقیقه اونوقت جا پای پائولو کوئیلو میذاشتین آمار وبلاگتون بالا می رفت ;-)