چهارشنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۷

یک بسته شکلات

گرمم بود، تنم از عرق نوچ شده بود. باید می‌رفتم دوش می‌گرفتم. ولی فعلاً یک لیوان آب انار خنک بیشتر می‌چسبه. در یخچال رو باز کردم و دنبال قوطی آب انارگشتم. نمی‌دیدمش. اما می‌دونستم که یک قوطی آب انار باز نشده باید یک جایی تو یخچال باشه. یک کم مواد توی یخچال رو جا به جا کردم تا بلکه پیداش بکنم. اما یخچال شلوغ‌تر از اونی بود که بشه چیزی رو توش جابجا کرد. اول باید یک کم یخچال رو خلوت می‌کردم. دست بردم و یک قوطی پنیر رو برداشتم. درش رو باز کردم. باید سفید می‌بود. اما سبز شده بود.. گذاشتمش روی میز. یک قابلمهٔ کوچیک رو برداشتم. دستام رو دورش گرفتم تا کمی خنک شوند. درش رو باز کردم. توش یک گوله برنج ته دیگ شده بود. من که هیچ وقت نمی‌خوردمش، گذاشتمش کنار پنیر. یک بسته نون رو برداشتم. درش رو باز کردم. هنوز بوی الکل نگرفته بود. کپک هم نزده بود. با کمی فاصله از پنیر و قابلمه گذاشتمش روی میز. ظرف عسل رو برداشتم. کی اینو گذاشته تو یخچال؟ گذاشتم روی کابینت کنار یخچال. کره هنوز خوب به نظر می‌رسید، رفت کنار بستهٔ نون. یک پاکت شیر که در باش باز بود، کمی به این ور رو اونور چرخوندمش، هنوز دو روز مونده بود تا تاریخ مصرفش بگذره، رفت کنار نون. یک پاکت شیر دیگه، این یکی تاریخش گذشته بود رفت کنار پنیر و قابلمه. یک دونه سیب سرخ، سالم به نظر می‌رسید، رفت روی بستهٔ نون. آهان! اینم آب انار، برش داشتم. خواستم درش رو باز کنم. اما نه بزار اول کارم رو تموم کنم. گذاشتمش کنار بین قالب کره بستهٔ نون و نگاهم رو دوباره به داخل یخچال برگردوندم. یک قوطی آبی رنگ با نقوش نقره‌ای، درست ته یخچال چسبیده بود به دیوارش، برش داشتم. همین که آوردمش بیرون یک لایه نازک بخار آب روی روکش پلاستیکش نشست. در یخچال رو بستم. از آشپزخونه اومدم بیرون و روی مبل چمباتمه زدم. قوطی شکلات گذاشتم روی زانوهام و چند ثانیه‌ای بهش نگاه کردم. چرخوندمش، تاریخش انقضاش 2007/9 بود.
سرم رو بردم عقب و به مبل تکیه دادم. چشمام رو بستم. سعی کردم قیافه‌اش رو تصور کنم. پوست سفید و صافش، ابروهای خوش فرمش، لبهای سرخش، چشمان ... راستی چشماش قهوه‌ای بود یا عسلی؟ اما هنوز صدای سرما خورده‌اش توی گوشم بود که می‌گفت «بعد از اینکه فکرام رو کردم خودم بهت تلفن می‌کنم». گوش نکردم، بازم هم تلفن کردم، هنوز صداش سرما خورده بود. باز هم همون جواب رو داد. چشمام رو باز کردم. قوطی شکلات رو چرخوندم. دوباره تاریخش رو خوندم. نه خیلی گذشته. بازش کنم یکیش رو بخورم ببینم چی میشه. اما نه. همین رو بهش بدم. می‌خواست قبل از گذشتن تاریخش تلفن بزنه. حالا هم مال اونه، می‌خواد بندازه دور بندازه، می‌خواد بخوره، بخوره. شکلات رو گذاشتم روی عسلی، رفتم روی مبلی که کنار تلفن بود. دفتر چه تلفن رو برداشتم. شماره‌اش رو پیدا کردم. بیق بیق بوق بق بیق ... سریع قطعش کردم. گفته بود که تلفن می‌زنه. من چرا تلفن بزنم؟ گوشی تلفن رو گذاشتم سر جاش. چرا تلفن نزد؟ خوب تلفن می‌زد و می‌گفت نه. شاید روش نمی‌شد بگه نه. خوب بی شعور خودت بفهم که جواب نه است! بلند شدم و شکلات رو برداشتم. رفتم آشپزخونه کنار سطل آشغال. به داخل سطل یک نگاهی انداختم. به اندازهٔ یک قوطی شکلات هنوز جا داشت. اما نه، این شکلات که جایی نمی‌گیره، نگهش دارم. شاید زنگ بزنه. اونوقت این قوطی رو می‌برم می‌دم بهش. شکلات رو گذاشتم روی میز. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. اما اگه می‌خواست زنگ بزنه تا حالا زنگ زده بود. تلفن زنگ زد.
بفرمائید،
سلام،
سلام،
چطوری؟
خوبم. تو چطوری؟
منم خوبم. چند وقته کم پیدایی،
کم پیدائی از شماست،
ما که همیشه سایه‌مون بالاسرتونه.
تا کرم ضد آفتاب هست نیازی به سایه شما نیست. غرض از مزاحمت؟
جمعه می‌یایی بریم کوه؟
نه، حسش نیست.
چرا حسش نیست؟
می‌خوام یک قوطی شکلات بندازم دور.
خوب بنداز دور بعد بیا بریم کوه.
آخه مسئله به این سادگی نیست.
خوب پس بیا بریم کوه این شکلاتت رو هم بیار بخوریم.
اسهال می‌شی.
چرا؟
تاریخ مصرفش گذشته.
خوب پس بندازش دور.
گفتم که به این سادگی نیست.
ببین، تو به شکلاتت برس، من هم میرم یک پایه دیگه پیدا کنم.
خوش بگذره.
خوش که می‌گذره. تو هم ما رو از تصمیمات مهمی که در مورد این شکلات مفلوک می‌گیری با خبر کن.
حتماً.
خدافظ
خدافظ
به آشپز خونه برگشتم. قوطی شکلات رو برداشتم. کاش هوس نکرده بودم یخچال رو تمیز کنم. تازه داشتم فراموشش می‌کردم. برگشتم روی مبل کنار تلفن نشتسم. به تلفن نگاه کردم. گوشی رو برداشتم. دوباره گذاشتم سر جاش. پا شدم رفتم اتاقم. شکلات رو گذاشتم روی میز. کامپیوتر رو روشن کردم. تکیه دادم به صندلی. چشمام رو بستم. دوباره سعی کردم تصورش کنم. چشماش،‌ ابروهاش، روسری آبیش، لبهاش ... شاید این اون نیست. این خیال منه که من فکر می‌کنم اونه. چشمام رو باز کردم. صندلی رو به عقب هل دادم. نیم خیز شدم که پاشم. کامپیوتر روشن شده بود. منصرف شدم. دوبار نشستم. به اینترنت وصل شدم. compose email. آدرسش رو تایپ کردم.
سلام،
خوب حالا چی می‌خوام بهش بگم؟ با لحن اون به خودم گفتم: واقعاً که! یک حرف رو چند بار باید بهت بگم. گفتم که تلفن می‌کنم. اما یک ای میل که اشکال نداشت. این با تلفن فرق می‌کرد.
سلام،
من امروز توی یخچال یک بسته شکلات پیدا کردم که برای تو گرفته بودم. تاریخ مصرفش گذشته. نمی‌دونم باهاش چیکار کنم. بندازمش دور یا بیارم بدم به خودت؟
Discard, are you sure? yes
شکلات رو برداشتم گذاشتم جلوم. باهاش بازی بازی می‌کردم. اصلا یک کار دیگه می‌کنم،
www.blogger.com
پیام جدید، ویرایش HTML،
گرمم بود، تنم از عرق نوچ شده بود. باید می‌رفتم دوش می‌گرفتم. ولی فعلاً یک لیوان آب انار خنک بیشتر می‌چسبه. در یخچال رو باز کردم و دنبال قوطی آب انارگشتم. نمی‌دیدمش. اما می‌دونستم که یک قوطی آب انار باز نشده باید یک جایی تو یخچال باشه. یک کم مواد توی یخچال رو جا به جا کردم تا بلکه پیداش بکنم. اما یخچال شلوغ‌تر از اونی بود که بشه چیزی رو توش جابجا کرد. اول باید یک کم یخچال رو خلوت می‌کردم. دست بردم و یک قوطی پنیر رو برداشتم. درش رو باز کردم. باید سفید می‌بود. اما سبز شده بود....

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

wondeful!h

Unknown گفت...

داستان یا خاطره, محشر بود.
راستی! شکلاته باچو نبود؟

ناشناس گفت...

ba jomleye avvale yeralma movafegham

ناشناس گفت...

حتما شکلاته به شکلات بودنش افتخار می کنه

ناشناس گفت...

اصلا یه کار دیگه بکن میل بزن پین کدتو بهش بده D:

ناشناس گفت...

شکلاتو بده سوری خانم براش ببره

ناشناس گفت...

همون ای میل رو بزن، چرا discard کردی؟
تو بزن جواب می ده! این بار اگه جواب نداد بندازش دور، نه تو سطل آشغالا! از پنجره پرتش کن بیرون!!!!!

منجوق گفت...

بعضي وقت ها ما آدم ها وقتي مي بينيم دردسر يك كاري زياده يا مسئوليت آن آن قدر زياده كه شايد از عهده اش بر نياييم هي درباره اش حرف مي زنيم و از آن يك تصوير رمانتيك مي سازيم اما دل و جرئت اقدام به آن كار را نداريم. با "ايده" آن كار حال مي كنيم و با خود مي گيم ببين چه قدر زرنگم! حالمو مفت و مجاني و بدون دردسر دارم مي برم. چي كار دارم اقدام جدي اي بكنم و خودمو توي دردسر بياندازم. اما پس از يك مدت اين ايده و تصوير رمانتيك كهنه مي شه و ديگه حال نمي ده. اونوقت علي مي مونه و حوضش !

ناشناس گفت...

نمی دونم چرا یه دفعه تلخی شکلاتهای تاریخ گذشته رو تو دهنم احساس کردم!
شاید برای من هم آشنا بود ... نمی دونم

Pinocchio گفت...

اما من با جملهٔ دوم یرآلما موافقم.

Qasem گفت...

شکلات خور نیستی عزیز من! شکلات توی یخچال که خراب نمی‌شه. تاریخش هم چندان مهم نیست

ناشناس گفت...

غرور زیاد موجب تنهایی در سن 32 سالگی میشه !