تجریش و قلقلهء شب جمعهاش را رها کردم و خرامان راهیِ دربند شدم. تمامِ مسیر خلوت و ساکت بود، درست آنطور که از یک شبِ سردِ زمستان انتظار میرفت. تنها مزاحمان، ماشینهایی بودند که گهگاه بیاذن دخول به حریم خلوت شب وارد میشدند و آرامشم را به هم میریختند. به رفتن ادامه دادم، تا جایی که مسیر از نور مغازهها و قهوهخانههایی که به امید مشتری باز بودند روشنتر شد.
باز هم به راهم ادامه دادم، بیتوجه به پیشخدمتهایی که در سر راه، مدح مناظر و غذاهای موجود در رستورانشان میگفتند. آنقدر رفتم تا از آخرین رستوران هم گذشتم. دیگر تاریک بود، تاریکِ تاریک. دیگر نمیتوانستم جلوتر بروم. آنهم با وجود برف و یخ روی زمین. اما چون سکوت و تاریکی را دوست دارم، کمی مکث کردم...
در راه برگشت، پیشخدمتها که این یگانه مشتری احتمالی را به خوبی شناخته بودند دیگر التماس نمیکردند. اما درست در جایی که مغازهءهای درخشان به پایان میرسیدند، فروشندهای نشسته بود که التماس نمیکرد. اما حس کردم باید از او چیزی بخرم.
پیرمردی بود با ریش کاملاً سفید و کلاه پشمی که کنار گذر نشسته بود. جلو رفتم. پولم را از جیب در آوردم. او هم مرغ عشقش را از قفس بیرون کشید و جلوی برگههای فال گرفت. مرغک چندباری سرش را به چپ و راست برد، انگار که نمیدانست کدامیک را باید برای من انتخاب کند. ولی بالاخره یکی را به منقار گرفت و بیرون کشید. در یک معاملهء پایاپای، تکهای کاغذ به او دادم و او هم تکهای کاغذ به من داد. همینطور که میرفتم برگه را باز کردم. نوشته بود:
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
مچالهاش کردم و در جیب پالتویم گذاشتم. یقهام را بالا زدم و گردنم را در آن فرو بردم. دستان کرخت شدهام را هم به داخل جیبهایم فرستادم. دیگر گرمایی در بدنم نمانده بود. این ته ماندهاش را هم باید حفظ میکردم. هنوز تا تجریش راه درازی بود.
۴ نظر:
خدا را شکر که بخت باهات یار نیست وگرنه رختت رو از اینجا می برد و دمت پیدا می شد!
داشتم فکر می کردم اگر من بودم چی کار می کردم!؟
به جای این که اون کاغذ رو مچاله کنم چند بار می خوندمش بعد هم می گذاشتمش زیر کتابی یا چیزی که حتی تا هم نخورد!!!
برای اطلاع "من": اگر شما هم مثل ما در یک اردو همه با هم فال می خریدید انقدر این فال ها را جدی نمی گرفتید. اخیرا در یک اردو ما 20 نفری فال خریدیم. کل فال ها 3 تا بیشتر نبودند!!
راستش را بخواهید من چون هیچ وقت فال نخریدم و نخواهم خرید فقط داشتم تصور می کردم...
ارسال یک نظر