دوشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۶

نفس زنان به شناورِ زرد رنگ نزدیک شدم، خیلی بزرگ بود، بزرگتر از آنچه که فکرش را می‌کردم. سرم را زیر آب کردم. از پایین زنجیری به آن وصل بود. زنجیر خط مستقیمی بود که به پایین می‌رفت تا جایی که با سیاهی یکی می‌شد. و آنجا خیلی دور بود.
یک لحظه احساس وحشت کردم. چقدر کوچک بودم. چقدر ضربه پذیر، چقدر ضعیف.
درست مثل کودکی که در تاریکی اجسام را دیو و اژدها می‌بیند. خیلی وقت بود که این احساس را نداشتم.

اما وقتی که دوباره شجاعتم را بدست آوردم، زنجیر را به دست گرفتم و تند تند پایین رفتم تا ببینم چقدر گود است٫ نفسم که تمام شد به سختی و آرام آرام توانستم بییایم بالا. وقتی که به سطح آب رسیدم انرژیم تمام شده بو. اما هنوز راه زیادی تا ساحل بود.

پی‌نوشت: قسمت پایین رفتن از زنجیر ایدهء قاسم بود. شاید واقعاً امتحانش کنم!

۱ نظر:

Qasem گفت...

اگر همان حایی باشد که من فکر می‌کنم٫ باید بگم یکی دفعه‌ی اول که اونجا رفت زنجیر را دست گرفت و تند تند پایین رفت تا ببیند جقدر گود است٫ نفسش که تمام شد به سختی آرام آرام تونست بی‌یاد بالا. وقتی هم به سطح آب رسید انرژی‌اش تمام شده بود جانش به لبش رسید تا دوباره به ساحل برسد. اما بعد از آن یاد گرفت که نباید سعی کرد تهِ هر سیاهی ای را دید