دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶
مسافرکِش
در زیر بارش برف چند نفری کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودند. شیشه را کمی پایین کشیدم و صدای سخنرانی پل بلوم را هم کم کردم. «من تا دانشگاه میروم«. سه نفر سوار شدند. یک آقا و دو خانم. کمی که رفتم، آقا دست کرد در جیبش و یک پانصد تومنی که نصفش آویزان بود را در کنار بازویم در هوا معلق نگهداشت. در همین زمان دوتا پانصد تومنی نه چندان روبراه تر هم از عقب آمدند و در کنار آن یکی قرار گرفتند. نگاهی در آینه انداختم، «نفری سه تومن میشه». یکی از خانمها زبان به اعتراض گشود: «یعنی چی؟ یک خورده که برف میاد کلی تورم میشه!». رسیدیم به جایی که مسیرمان از آقا جدا میشد. آقا که حرف من را جدی نگرفته بود، یکی دوتا تعارف دیگر هم با پانصد تومنی پارهاش زد و پیاده شد. به مسیر ادامه دادم. وارده دانشگاه شدم و جلوی دانشکدهء آندو ایستادم. دیگر از پانصدتومانیهای کنار گوشم خبری نبود.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۸ نظر:
سلام
ببخشید من نمی تونم لینکدونی شما رو
ببینم
امروز از وبلاگت یکی وارد وبلاگ من شده بود
اگه لینک من تو لینکستانت هست، خبر بده تا من هم لینک شما رو بذارم
موفق باشی و برفی
andaliban.ir
خداوند را هزار مرتبه شکر که راننده ی تاکسی نشدید!
سلام:)
شغل جدید مبارک!
مثل اینکه از فیزیک خیر ندیدی;)
ولی خداییش خیلی کار خوبی کردی، ما که قانقاریا گرفتیم تا ماشین گیرمون اومد:D
OK
and
thanks
یادم باشه تو اون مسیر منتظر ماشین بودم سوار ِ تو نشم!!!(سوار ماشینت البته!)
بابا معرفتتتتتتت
معلومه فردين هنوز نمرده !!!!!!!
یکی به ما بگه این فردین کیه؟ داستانش چیه؟ آخه تو ولایت ما فردین هنوز کشف نشده است
فردين
يه راننده تاكسي بوده كه از مردا
چند برابر كرايه پول ميگرفته و لي از خانما پول نمي گرفته
ارسال یک نظر