چهارشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۶
تبرک
خیره به هواپیمایی بودم که از بلادِ مقدس میآمد. سالهایِ سال بود که آرزو داشتم به آنحا بروم، بر زمینش بوسه بزنم و از هوایش تنفس کنم. ولی هیچگاه استطاعت مالیش را نداشتم. اما اکنون این هواپیمایِ متبرک از آنجا میآمد. درونش پر از هوایِ آنجا بود و بر چرخهایش گَردِ آن خاک نشسته بود. هواپیما چرخهایش را باز کرد، نوکش را بالا گرفت و بر زمین نشست و من در انتهای باند درمیانِ جمعیت به انتظارش ایستاده بودم تا اینکه به آرامی به من رسید. از خود بیخود شدم. از جمعیت جدا شدم و از حسار محافظ پریدم و بیتوجه به هشدارهایِ نگهبان به سمت هوا پیما رفتم تا بوسهای بر غباری که از آن دیار برایِ من به ارمغان آورده بود بزنم. به سمت چرخ خم شدم. و لبانم را به آن رساندم. صدای جلز و ولزی بلند شد. دیگر نمیتوانستم آنها را از چرخ جدا کنم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۷ نظر:
سلام پینوکیو!
مدتی بود وبلاگت را می خواندم ولی زیاد لازم نبود کمربندت را سفت ببندی!
دو روزه که می نویسم.
با اجازه لینک دادم.
سلام پینوکیو!
تسلیت می گم،کومنچینی،کارگردان ایتالیایی پینوکیومرد!!!!!
جالب بود...
دیگر غلط املایی نمی گیرم...آخر شما کارتان با آن کتاب چگونه غلط املایی نداشته باشیم در سیزده روز هم حل نشد
...
اگه غلط املائي اين بارتونو خودتون پيدا كنيد و درستش كنيد,به پدر ژپتو سفارش مي كنم كه واستون جايزه بگيره.يه صحبتي هم با پري مهربون ميكنم!
داستان جالبی بود. اصولا از تفسیر نوشته یا عکسی که نویسنده یا عکاس آن خودش زنده است خنده ام میگیرد ولی نوشته ی شما (حالا به هر منظوری که خودتان آن را نوشته اید) یک جورهایی جوزدگی بدون فکر را نشان می دهد که با نگاه طنز و زیبایی بیان شده! راستی فکر کنم مشکل املای شما را فقط همان پری مهربان بتواند حل کند و بس! به گفته زهرا بد نیست یک خرده به مشتقات و ریشه های آنها فکر کنید.
یه راهنمایی! دو خط وسط رو کلمه به کلمه و با دقت بخون. یه دوچرخه به خاطر تبدیل یه سین به صاد از پدر ژپتو می گیری ها!!
:O)
ارسال یک نظر