آفتاب از کارِ سر ظهر خسته شده بود و به نرمی میتابید. از آب میگذشت و کف دریا را روشن میکرد.
به آرامی جلو رفتم تا جایی که سرم به زیر آب فرو رفت. خطوط نور را میدیدم که از سطح آب وارد میشدند و نقوش امواج را بر کف دریا منعکس میکردند که مثل توری میمانیست که ماهیهایی را که شنا میکردند به دام نمیانداخت. شروع کردم به شنا کردن. جزیرهای در پیش رو بود. تصمیم گرفتم تا آنجا شنا کنم که بهتر از شنا کردن بی هدف بود. رفتم، رفتم و رفتم. خسته شدهبودم، به پشت خوابیدم تا کمی استراحت کنم. آفتاب میتابید و نمیگذاشت که چشمانم را باز نگهدارم.
دوباره شناکردن از سر گرفتم. از خستگی با آب یکی شده بودم و به نرمی شنا میکردم و به آرامی جلو میرفتم. آنقدر رفتم که عمق دریا کم شد. خواستم بایستم، اما سنگهای تیز کف دریا چندان نوازشگر نبودند. عمق آب آنقدری هم نبود که بتوان به راحتی شنا کرد. سعی کردم به آرامی از سنگها بگیرم و خودم را به سمت ساحل هل بدهم. اما باز هم سنگها چندان مهربان نبودند.
به ساحل رسیدم. به مسیری که آمده بودم نگاهی انداختم. احساس رضایت خوبی بود، به طوری که کاملا خونی را که از دستم میآمد نادیده گرفته بودم. گوشهای نشستم. کمی خستگی در کردم. و دوباره دل به دریا زدم. منتهی اینبار از مسیری نرمتر.
۴ نظر:
من دو چیز رو نفهمیدم. یکی این که "خواستم باستیم" به چه زبانیه و معنیش چیه. دوم این که خودت رو به سمت ساحل چه راه حلی دادی؟!!! در ضمن تو نباید بری شنا کنی چون آب باعث می شه چوب ترک بخوره. وقتی خشک شدی درد استخوان هات شروع می شه.
انگار یک نفر زودتر از من به این جا سر زده!!!
انگار یک نفر زودتر از من آمده این جا !!!
بس که خونش رفته بود از تن، بس که زهر زخمها کاريش
گويی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابيد
ارسال یک نظر