یکشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۵

یک بطری آبِ خوردن و یک آفتابه آبِ شستن

نزدیکهای سحر بیدار شدم تا کمی آب بخورم. به آشپزخانه رفتم. دهنم را زیر شیر آب گرفتم و هر دو را باز کردم. آما چیزی از لولهء آب بیرون نیامد، آب قطع بود. رفتم یک لیوان آب از سماور بردارم، آنهم خالی بود و ناچار تشنه به تخت خواب بازگشتم.
هشدار خوبی بود تا در ماه رمضان همیشه یک بطری آب خوردن و یک آفتابه آب شستن ذخیره داشته باشم.

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

دیشب مناظره مطبوعاتی احمدی‌نژاد را شنیدم. تقریبا فقط دو سوال به زبانهای مختلف پرسیده شد: انرژی هسته‌ای و اسرائیل. اما یادم هست که در گذشته‌ها وقتی خاتمی یا هاشمی به مناظره می‌نشستند، سوالها خیلی متنوع‌تر بودند. از آزادی و مطبوعات و اقصاد و زنان و خیلی چیزهای دیگر می‌پرسیده ‌می‌شد.

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

نابغهء ایرانی به کنفراسی جهانی می‌رود

آخرهای سخرانی بود. من که محتوایش را فاقد ارزشِ شنیدن می‌دانستم، خواب آلوده محوِ خودِ سخنران بودم. محوِ موهایِ لَخت و طلاییش که هر از چندگاهی رویِ پیشانیش می‌ریخت و او دو باره آنها را با دست به پشتِ گوشش هدایت می‌کرد. مسحورِ چشمان آبیش بودم که به درشتی نظر قربانیی بود که دمِ در خانه آویزان کرده بودیم. اما چیزی که بیشتر از همه مرا جذب کرده بود، دندانهایی بودند که از پشتِ لبانی زیبا گهگاه خودی نشان می‌دادند.
سخنرانیش تمام شد. مردم برایش کف زدند. اما من فقط نگاه می‌کردم. سوال و جواب شروع شد، اما من باز هم فقط نگاه می‌کردم و هیچ نمی‌شنیدم. فقط می‌دیدم. می‌دیدم که در پاسخِ سوالات لبخند می‌زد، پیشانیش چین می‌خورد و دستانش حرکت می‌کردند و دندانهایش نمایان می‌شدند.
پرسش و پاسخ تمام شد و دوباره همه کف زدند و سخران به جایش در ردیفِ جلو برگشت. بعد هم رییسِ جلسه، اسم مرا که سخنرانِ بعدی بودم خواند.
اکنون نوبتِ من بود تا به جهانیان و بالاخص آن زیبا صورت نشان دهم که هوش و غرور کرامت و علم و دانش و فرهنگ و هنر و تکنولوژی و تاریخ و نژاد و غیرهء ایرانی یعنی چه. بادی به قبقب انداختم و شروع به صحبت کردم. همهء حاضرین محوِ سخنانِ من بودند و حتی پلک هم نمی‌زدند. آخر چشمانشان را بسته بودند تا بیشتر رویِ سخنانِ من تمرکز کنند. او هم با دقتِ هرچه تمامتر در حالیکه یک دستش در زیر چانه‌اش بود و دست دیگرش با خودکارش بازی می‌کرد به سخنان من گوش می‌داد که این به من نیرویی دو چندان می‌بخشید.
وقتی که سخنرانیم تمام شد، همه مرا تشویق کردند. بعد رییسِ جلسه گفت که زمان برای چند پرسش هست. و به حضار نگاه کرد و چند ثانیه‌ای مکث کرد. وقتی دید که سخنرانی بی‌نقصِ من هیچ جایی برای هیچ سوالی باقی نگذاشته‌است، از تماشاچیان خواست که مرا دوباره تشویق کنند. من هم با کمالِ غرور و افتخار به او نگریستم که در حالیکه پاهایش را روی هم انداخته بود و ساقهای بلورینش نمایان بود با رخوت خاصی مرا تشویق می‌کرد.
شبِ همان روز، پذیرایی از میهمانان بود. به محل میهمانی رفتم و دیدم که خوانِ اصراف گسترده است. نفت ما را مفت می‌چاپند، پس باید چنین حاتم بخشیی هم بکنند. برایِ همین تصمیم گرفتم که تا جایی که می‌تواندم پولِ نفت را به گوشت و خونِ ایرانِ عزیز بازگردانم، بنابراین قلندارانه مشغولِ خوردن شدم. وقتی که کارم تمام شد، لیوانی را پر از نوشابه کردم و قدی راست کردم و با دستِ دیگرم مالشی به شکمم دادم و به اطراف نگریستم. اولین چیزی توجهم را جلب کرد او بود که هاله‌ای از نور به دورش بود. باید می‌رفتم و او را به راه راست هدایت می‌کردم و از گمراهی و ظلمت خارجش می‌ساختم، بعد هم از او خواستگاری می‌کردم و به عقد خود در می‌آوردمش تا دنیا و آخرتش را آباد کرده باشم.
همینطور که به سویش می‌رفتم، همهء لیوانِ نوشابه را یکجا سرکشیدم. وقتی که روبرویش ایستادم ، عرقِ سردی بر تمامِ بدنم نشسته بود. سرم گیج می‌رفت و نمی‌توانستم تعادلم را حفظ کنم. از آن همه زیبایی مدهوش شده بودم یا شاید هم در نوشابه چیزی ریخته بودند. بی‌اختیار در آغوشش افتادم دیگر هیچ نفهمیدم.
چشمانم را باز کردم. روی تختی بسته شده بودم و نمی‌توانستم حرکت کنم. نورِ خیره‌کننده‌ای به صورتم می‌تابید که آزارم می‌دارد. کمی که گذشت به نور عادت کردم و دیدم که از چندین دایرهء نورانی تشکیل شده که رویِ یک دایرهء سبزِ بزرگی قرار دارند. همانطور که به منبعِ نور خیره شده بودم، سه نفر سبز پوش در دایره دیدم قرار گرفتند. یکی در بالای سرم و دوتای دیگر در طرفین. شخصی که در سمت راستم بود با انگلیسی غلیظ و به لهجهء استکاتلندی گفت که تاحالا نابغه‌ای چون من ندیده‌اند و می‌خواهند مغزم را بدزدند. تازه فهمیدم که همهء اینها توطعه‌ای بود که مرا به دام بیاندازند.
چیزی که شبیه اره برقی اما کوچکتر در دستش بود. روشنش کرد و به پیشانیم نزدیک کرد. سوزشی مردافکن حس کردم. با تمامِ نیرو خواستم فریاد بزنم، اما هیچ صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌آمد. احساس کرم که سرم خالی شده ....
سرم به شدت درد می‌کرد و پیشانیم می‌سوخت. سرم را از روی دستانم بلند کردم و بعد هم به پشتی صندلی تکیه دادم. به ساعت نگاه کردم. باید برای جلسه آماده می‌شدم. تلفن را در حالت بلندگو روشن کردم و شمارهء منشی را گرفتم و پرسیدم: »امروز جلسه در کدام شهر تشکیل می‌شود؟«
پاسخ شنیدم که » جلسه امروز لغو شده است.«
حیران پرسیدم که چرا. جواب داد:»دیشب آخرین پرواز با برج مراقبتِ فرودگاه برخورد کرد. بنابراین تا اطلاع ثانوی همه پروازها لغو شده‌اند.«
من که هنوز خواب آلوده بودم، دوباره سرم را در روی میزم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.


پی نوشت: برای اینکه کمی حال و هوایتان عوض شود، به آهنگ زیبای
جینگل بلز به صورت معکوس گوش دهید.

دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

یکشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۵

فرایند تکاملیِ دین: پلیس مجانی

مهدی به نقل از هژیر به نقل از دانیل دِنِت مطلبی در بارهء فرایند تکاملِ دین نوشته است. سوال اینست که مزیتِ تکاملیِ دین برایِ دینداران چی بوده که اینطور فراگیر شده است و پاسخ ذکر شده اینست که لازم نیست مزیتِ تکاملی برایِ دین وجود داشته باشد. دین قابلیتِ این را دارد که خود را تکثیر کند بدونِ اینکه نفعی به دینداران برساند. چون یک فرد دیندار از همه چیزش به خاطر گسترشِ ارزشهای دینی‌اش می‌گذرد.
اما استدلالهای دیگری هم وجود دارد که می‌گویند دین برای دینداران فایده دارد. مثلا اینکه دین شیوه‌ای است برای ارزشگزاری اصول اخلاقی و وادار کردن مردم به پیروی از آنها. خدایی وجود دارد و نامه اعمالی و بهشت و جهنمی. اگر انسان خوبی باشید به بهشت می‌روید و اگر بدی کنید به جهنم. این خدا همیشه و در همه حال شاهد اعمال است و هیچ چیز از دیدش مخفی نمی‌ماند. این موضوع خود بخود باعث افزایش شانس بقای یک جامعه دیندارمی‌شود. حالا اگر این پلیس دایمی و نامرئی و مجانی را نداشته باشیم، باید با یک پلیس معمولی و هزینه‌بر را جایگزینش کنیم. یک مثالش هم خودمان هستیم. به نظر من آمار جرم و جنایت در ایران نسبت به توانایی پلیس خیلی پایین است. اگر امشب بخوابیم و فردا بیدار شویم و هیچ ایرانیی دین نداشته باشد، فکر نمی‌کنم که سنگ روی سنگ بند بماند.

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۵

یک سامورایی واقعی

همیشه فکر می‌کردم که یک مرد سی ساله خیلی مرد است. اما الان که به خودم که نگاه می‌کنم، جز صورتی سنگی که مانند یک سامورایی واقعی است، می‌بینم که همان پسربچهء همیشگی هستم، همانی که می‌خواهد مشکلات عالم را حل کند و دنیا را به حداکثر سه پارامتر آزاد کاهش دهد. در حالیکه در حل مشکلی که حتی نخستینها آنرا به راحتی حل می‌کردند درمانده است.
بروم و یک دست کت و شلوار بخرم تا از فردا با آن به سرکار بیایم. بلکه شاید احساس کردم که سی سال دارم و باید سی ساله باشم.

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

Tool-tip for labels

It is a while that I have switched to blogger in beta . My main reason was the new label features. Thanks to labels, I can write whatever I like and readers can read whatever they choose. But, after working a little bit around I realized that something is really missing. Each label is a at maximum a couple of words that can not carry much of information so it would be good to have a tool-tip for each label that shows a short description when you move the mouse over it. Something like below:

Labels

Only one more Layouts Data Tags for labels to store these comments.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

منبر فرنگی

یک پشنهاد کار فقط برای خانمهایِ بورِ فرنگی از کشورهایِ کاملاً توصعه یافته. به مذهب شیعه از دینِ اسلام مشرف شوید یا حداقل تظاهر به این کار کنید. بعد به ایران مهاجرت نموده و سعی کنید زبان فارسی را در اسرعِ وقت بیاموزید. بعد هم نانتان در روغن خواهد بود. بالای منبر می‌روید و برای ملت زوضه می‌خوانید و حق‌المنبر می‌گیرید. خیلی بیشتر از آن بندگان خدایی که عمری را به تحصیل در علوم دینی پرداخته‌اند.
اگر از اروپای شرقی هستید، هرچند که شرایط ظاهری را دارید، بهتر است وقت خود را تلف نکنید. و اگر از ژاپن هستید، باز هم بهتر است وقت خود را تلف نکنید زیرا شرایط ظاهری را ندارید و اینجا شما را با افغانی‌ها اشتباه می‌گیرند.

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

او همانست

از زیر چادرش کیف پولش را بیرون آورد و یک اسکناس صدتومانی از آن برداشت. اسکناس را به پیرمردی داد که پشت به دیوار، روی یک چهار پایه نشسته بود و در جلویش یک عسلی انباشته از شمع بود. پیرمرد عرقچین سبز و ریش سفیدی داشت که یکی دوتا مگس رویش راه می‌رفتند. با دستش مگسها را کیش کرد و پول را گرفت و در کشوی کوچک عسلی گذاشت. بعد هم دوتا شمع به دختر جوان داد. دخترک هم شمعها را گرفت و به کنار سقاخانه رفت. سقاخانه حفره‌ای بود در دیوار خارجی مسجد که چند شمعی در آن می‌سوختند. پیشانیش را به لبه بالایی تکه داد و دستانش را به لبهء پایینی. زیر لب حاجتش را از خدا خواست و شمعها را روشن کرد. بعد هم در افکار و آرزوهایش غرق شد. آنقدر به آن حال ماند تا حس کرد که دیگر تنها نیست. مرد جوانی در کنار او به همان وضعیت او ایستاده بود و شمع روشن می‌کرد. پسرک سرش را به سوی او چرخاند و در چشمانش خیره شد و گوشهایش به آرامی رنگ سرخی به خود می‌گرفتند. دخترک هم گونه‌هایش به قرمزی زد و نگاهش را دزدید. بعد هم برگشت که از سقاخانه دور شود. اما برای یک لحظه مکث کرد. شاید او همان بود که .... دوباره به راه افتاد و از آنجا دور شد.

دست در جیب داشت و غرق در افکارش در خیابان قدم می‌زد که از سقاخانه گذشت. یک لحظه ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت و شمعی خرید. به جلوی سقاخانه رفت. سرش را به لبه بالایی تکیه داد و دستانش را به لبه پایینی. حاجتش را زیر لب گفت و شمع را روشن کرد. همین که شمع برافروخته شد، احساس کرد زیر نگاهِ سنگینِ دختری است که در کنارش ایستاده. برگشت و در چشمان گیرایش خیره شد احساس کرد که گوشهایش کمی داغ شده‌اند. دخترک که گونه‌هایش سرخ شده‌بود، نگاهش را دزدید، سرش را پایین انداخت و از سقاخانه روی برگرداند و دور شد. پسرک یک لحظه خواست که برگردد و او را صدا بزند. شاید او همان بود که .... اما منصرف شد. اندکی توقف کرد و بعد هم راه خود در پیش گرفت و رفت.

دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

کنفرانس فیزیک ایران

در کنفرانسِ سالانهء فیزیکِ ایران، تعدادِ سخنرانان از شنودگان بیشتر بود. هرکسی می‌آمد و سخنرانیش را می‌‌‌کرد و بعد هم راه خویش می‌گرفت و می‌رفت. گویی که همه لنگِ آن بودند که از افاضاتِ روشنگرانه ایشان بهرمند شوند. اما ایشان نیازی به شنیدنِ سخنان بی‌اهمیتِ دیگران نداشتند و لایق نمی‌دیدند که وقتِ با ارزشِ خود را به پایِ آن سخنرانیهایِ پوچ بریزند.