در زمانهایی دور و در مکانهایی دورتر، مردمانی بودند که در سیارهای زیبا زندگی میکردند. نام این سیاره یک کلمهء دو بخشی بود که به اصوات ما میشود: شخهبنممهکهثب هسهیتب هبت سهیب هسیههتتتهت. این که میگویم دوبخشی منظورم به اصوات خودشان بود. فعلاً اگر اجازه بدهید برای راحتی کار، ما به اختصار آنرا صخه بنامیم.
مردمان این سیاره مردمانی بس خوشبخت بودند. هرچه که در این دنیا وجود داشت را کشف کرده بودند و هر دستگاهی که امکان داشت را ساخته بودند و برای هر بیماری درمانی یافته بودند به طوری که معمایی برایشان وجود نداشت، مگر یک معما. و آن معما، معمای مرگ بود.
آنها به دنبال زندگی جاویدان نبودند. میدانستند که امکان پذیر نیست. سلولهایشان تِلومری داشت که اجازه نمیداد بیشتر از سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه زندگی کنند. درست در این زمان بود که سلولهایشان سرطانی میشدند و شروع میکردند به خوردن یکدیگر. در نهایت میشدند مثل یک تکه گوشت که خودش از خودش تغذیه میکرد. حواستان باشد یک وقت به چنین جانوری که حتی به خودش هم رحم نمیکند دست نزنید. چون یقیناً به شما هم رحم نخواهد کرد.
این مردمان همینطور هم پذیرفته بودند که مرگ کرچه تلخ است، اما با خود کمال به ارمغان میآورد. در حقیقت آنچه که به دنبالش بودند این بوکه تمام این مدت را به خوبی سلامتی زندگی کنند. از حوادث ناگهانی بیماریها و خلاصه مرگ زودرس جلوگیری کنند. البته در این کار هم بسیار موفق بودند.
حالا بریم سر این معمای نسبتاً پیچیده. نکته اینجاست که برای بیماریها درمان پیدا کرده بودند، پس مرگ و میر ناشی از بیماری صفر بود. از جنگ و کشت و کشتار و قتل و جنایت هم خبری نبود، زیرا که مردمانی بسیار صلح جو مهربان بودند. در حقیقت کلم آب پز از آنها بس خشنتر بود. جلوی حوادث را تا حد ممکن گرفته بودند و جز اندکی، همه تا آخرین ثانیهء مقدارِ معین سیصد و چهل و سه سال و نود و پنج روز و هشت ساعت و بیست نه دقیقه و دوازده ثانیه به سلامت زندگی میکردند. حالا خوانندهء محرترمی که شما باشید. احتمالاً این پرسش عالمانه را مترح میکنید که پس چه مرگشون بوده؟
نکته اینجاست که احتمال مرگ بر اساس تصادف را به دقت تا بیست رقم معنی دار حساب کرد بودند. این مقدار نظری برابر بود با یک نفر از یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در یک سال. اما نرخ مرگ و میر مشاهده شده بود دو نفر در هر یک ملیون سیصد و شصت و نه هزار صد و بیست و یک نفر در هر سال. این تفاوت یک نفر داشت آنها را دیوانه میکرد. مخصوصاً که علت مرگ آن یک نفر معمولاً نا شناخته میماند. این موضوع آنها را نا آرام کرده بود. نه به این خاطر که از مرگ میترسیدند، بلکه به این خاطر که چیزی در دنیا وجود داشت که نمیدانستند. نظریهای داشتند که واقعیت را توجیه نمیکرد.
تمام بودجههای تحقیقاتی را به این موضوع اختصاص دادند. البته کار دیگری نمیتوانستند بکنند چونکه موضوع دیگری وجود نداشت که در بارهاش تحقیق کنند. سالهای سال، قرنهای قرن و هزاران هزاره گذشت و به نتیجهای نرسیدند.
تا اینکه شبی یک از دانشمندان این قوم ...
قسمت بعدی
۴ نظر:
عالي بود! عالي بود! تو برو داستان نويس بشو! فقط تو رو خدا يه كم املا هم كار كن. چه قدر فكر كردي تا مترح رو بنويسي؟ چه طور تونستي اين كلمه رو بسازي؟
از اشکالات تایپی می گذریم. "مترح" خیلی بد بود. به ندرت پیش میاد یه کلمه غلط رو سخت تشخیص بدم ولی نمی دونم چرا این یکی انقدر ثقیل بود
ولی من اصلا ندیدمش
باور کن
به نظر من مترح قشنگ تر از مطرح هستش...
ارسال یک نظر