پنجشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۶

آخرین اکتشاف - قسمت هشتم: گوی نقره‌ای شباهتی به تخم مرغ ندارد

قسمت قبلی

از جایش بلند شد. پهلویش درد می‌کرد. به طوری که نمی‌توانست راحت راه برود. لنگان لنگان و به آرامی به دنبال جمعیت رفت تا به مرکز پارک، جایی که یک استوانه خیلی بزرگ بود رسید. در پایین استوانه‌ها سوراخهایی بود که مردم از آنها وارد استوانه می‌شدند. او هم مثل بقیه داخل شد.

دهنش باز مانده بود. عظمتش از داخل خیلی بیشتر بود. داخل استوانه دقیقا به شکل یک سهمی‌گونِ کامل بود که وسطش عمیق‌ترین قسمت آن بود. دور تا دورش هم سکوهایی برای نشستن قرار داشتند. از خودش پرسید: «واقعاً چه ورزشی ممکنه در این استادیوم عجیب و غریب انجام بگیره؟». با پهلوی دردناکش به سختی چند پله‌ای بالا رفت و در یک جای خالی به انتظار شروع بازی نشست.

از یکی از سوراخهایی که در پایین‌ترین سطح قرار داشت، درست جایی که مرز بین جمعیت و زمین بازی بود، یک گلولهء بزرگ نقر‌ای رنگ با درخششی آینه‌گون وارد زمین شد. به آرامی به سمت مرکز زمین شتاب گرفت و بعد از چندباری نوسان حول گود‌ترین نقطه، ایستاد. همه ساکت شده بوند و از احدی صدایی در نمی‌آمد. بعد از چند‌ثانیه سکون، گوی نقره‌ای به آرامی شروع به حرکت کرد و با سرعتی ثابت از دیوار استادیوم به سمت حفره‌ای که درست به اندازهء خودش بود بالا رفت. حفره درست در میانه محل تماشاچیان بود. نه آنقدر دور از زمین بازی که جزئیات به چشم نیایند و نه آنقدر نزدیک به زمین بازی که میدان دید محدود باشد، یعنی بهترین نقطهء استادیوم.

گوی که تا نیمه در حفره فرو رفته بود، چند ثانیه‌ای بی‌حرکت ماند. بعد به آرامی شکافی پدیدار شد و نیمهء بالایی گوی به زیر آن رفت. انگار که گویی در کار نبوده است. درون گوی دو نفر نشسته بودند که با باز شدن گوی، ایستادند. و با ایستادنشان، همهء جمعیت حاضر در استادیوم ایستادند. اما گویا یکی از آن دو نفر، همانی که در سمت چپ بود، در ایستادن مشکل داشت و به سختیِ دانشمند ما از جایش بر‌خواست. بعد از اینکه همه ایستادند، اصواتی گوش خراش تمام استادیوم را پر کرد. دانشمند ما هم همینکه خواست گوشهایش را بگیرد، متوجه شد که انگار برای دیگران این صدا خیلی هم دلنواز بود. نباید کاری می‌کرد که متوجه می‌شدند او غریبه است. برای همین به سختی تحمل کرد تا اینکه دوباره سکوت همه‌جا را فرا گرفت، البته به غیر از گوشهای او که هنوز سوت می‌کشیدند. آندو نشستند، همه نشستند. بعد هم به آرامی همه همهء ملایمی در بین جمعیت در گرفت. اما وقتی که کف استادیوم سوراخی باز شد و جسمی به شکل تخم‌مرق بیرون آمد، همه ساکت شدند.

سکوت را فریادی شکست. فریاد از داخل یکی از تونلهای منتهی به زمین بازی می‌آمد و لحظه به لحظه بیشتر می‌شد تا اینکه سه نفر پدیدار شدند. دو نفر در پیش می‌رفتند و نفر سوم را که فریاد می‌کشید و تقلا می‌کرد را به دنبال خود می‌کشیدند. به نزدیکی تخم مرغ که رسیدند، در کوچکی باز شد. جوانک دست بسته را به زور به داخل فرستادند و خودشان هم به دنبالش وارد اتاقک تخمرغی شدند. در بسته شد و صدا قطع.

سکوت همه جا را فرا گرفته بود. حتی چراغهای استادیوم نیز به آرامی ساکت شدند. تنها چیزی که دیده می‌شد خطوطی محو از دو سایهء جنبان بود، سایه آن دو نفر که از اتاقک با حالت نیمه‌دو دور می‌شدند.

قسمت بعدی

۳ نظر:

ناشناس گفت...

جالب شد...اون کسی که داخل گوی بود و مثل دانشمند داستان شما نمی تونست به راحتی بایسته به داشمند داستان ربطی هم داره؟

ناشناس گفت...

There is not any similarity between living cells of an egG and the molecules of a metal sphere. Also a book “The history of captured youths” is published in the planet.

Qasem گفت...

گفتن اخراجش کن یکی دیگه‌رو استخدام کن گوش نکردی